داستان های شرلوک هولمز (قسمت پنجم- عینک طلایی)
ما به اتاق پروفسور رفتیم. اتاق خیلی بزرگی بود، و دیوارها با کتاب پوشیده شده بودند. کتاب های خیلی زیادی آن جا بود. به طوری که تعدادی از آن ها روی زمین جلوی قفسه ها افتاده بودند. تختخواب پروفسور وسط اتاق بود، و پروفسور روی آن دراز کشیده بود. او موی سفید، و ریش بلند سفید داشت. اما ریش دور دهانش کثیف و زرد بود. او مشغول کشیدن سیگار بود. انگشتانش مانند ریشش، به خاطر سیگار زرد شده بود. اتاق بوی شدید دود سیگار می داد. همه جا جعبه های سیگار به چشم می خورد.
پروفسور گفت: “آقای هولمز شما سیگار می کشید؟ این ها سیگار های خیلی مرغوبی هستند؛ من خیلی سیگار می کشم. وقتی سیگار می کشم شاد هستم. من به آسانی نمی توانم راه بروم به خاطر همین نمی توانم بیرون بروم. من فقط کارم و سیگارهایم را دارم. حالا اسمیت مرده است و من نمی توانم حتی کار کنم. او جوان خوبی بود؛ خیلی به من کمک می کرد.در مورد اتفاقاتی که برای او افتاده است متاسفم... خیلی متاسفم.”
هولمز سیگاری برداشت و آن را روشن کرد. در حالی که داشت سیگار می کشید در اتاق قدم می زد.
پروفسور به صحبتش ادامه داد.
“خوشحالم که شما آمده اید، آقای هولمز. مطمئنم که شما می توانید به ما کمک کنید.”
من توجه کردم که هولمز سریع تر از حد معمول سیگار می کشید. در تمام مدتی که پروفسور صحبت می کرد، چهار سیگار کشید.
پروفسور در مورد کارش برای ما گفت. او در مورد تاریخ مصر می نوشت.
“حالا من پیر هستم. کارم تنها سرگرمی من است. کارم و سیگارهایم. می بینم که شما هم از آن ها خوشتان آمده آقای هولمز. سیگارهای خیلی خاصی هستند. آن ها را از مصر برایم فرستاده اند. من خیلی سیگار می کشم. می دانم، اما شما، خیلی سریع تر از من سیگار می کشید!”
در آخر پروفسور از صحبت باز ایستاد.
سپس هولمز گفت: “وقتی اسمیت به قتل رسید شما در تختخواب بودید. بدین جهت من می دانمکه شما هیچ چیز نمی دانید. اما می توانید به من بگویید آخرین کلماتی که اسمیت بر زبان آورده، به چه معنی هستند؟ “پروفسور- آن زن بود.””
“نه، اما سوزان تارلتون فقط یک دختر است. شاید به دقت گوش نداده باشد. حتم دارم که اسمیت واضح صحبت نکرده است. او داشته می مرده!”
“آیا شما می توانید دلیلی برای مرگ او بیابید؟”
“بسیار خوب آقای هولمز. من این را فقط به شما می گویم. چون خیلی خوشایند نیست. من فکر می کنم او خودکشی کرده است. گمان می کنم او عاشق بود. چندتا عینک داشت که متعلق به یک زن بودند. شاید آن زن را خیلی دوست داشته، اما او عاشق اسمیت نبوده. آدم ها بعضی وقت ها به این دلیل خودکشی می کنند.”
هولمز از حدس پروفسور تعجب کرد و به فکر عمیقی فرو رفت. او به آرامی بالا و پایین اتاق قدم می زد. در آخر دوباره با پروفسور صحبت کرد.
“توی آن گنجه در اتاق، جایی که اسمیت کشته شد چیست؟”
“برای یک دزد هیچ چیز، آقای هولمز. فقط کاغذها و نامه هایی از همسر بیچاره ام. او حالا مرده. اگر بخواهید می توانید درون گنجه را ببینید. کلید اینجاست.”
هولمز کلید را برداشت و به آن نگاه کرد. “نه، فکر نمی کنم نیازی به دیدن درون گنجه داشته باشم. آقای کرام، شاید شما در مورد اسمیت درست بگویید. درباره ی نظر شما فکر می کنم. احتمالا بعد از ناهار جوابی برای شما خواهم داشت. بعد از ساعت دو دوباره پیش شما خواهم آمد. مطمئنم که به استراحت احتیاج دارید.”
وقتی هولمز این را گفت، پروفسور خشنود به نظر می آمد. گفت: “بله، من خسته ام. حالا می خواهم تنها باشم. خواهش می کنم تا ساعت دو اینجا نیائید.”
ادامه دارد...