همسرم رفته بود توی اتاقمون کتاب بخونه در حالی که من روی مبل در حال تماشا کردن بازی خوابم برده بود."بابایی"دخترم در حالی که داشت آستینم رو می کشید، آروم زمزمه کرد...
“بسیار خوب آقای هولمز. من این را فقط به شما می گویم. چون خیلی خوشایند نیست. من فکر می کنم او خودکشی کرده است. گمان می کنم او عاشق بود. چندتا عینک داشت که متعلق به یک زن بودند. شاید آن زن را خیلی دوست داشته، اما او عاشق اسمیت نبوده. آدم ها بعضی وقت ها به این دلیل خودکشی می کنند.”...
هر چی بالاتر میرفتم خسته تر میشدم، ولی تا اینجا، نه روحی بود، نه آدمخواری و نه شیطانی. به راحتی آب خوردن ...
شرلوک هولمز از او خواست که به خراش کنار سوراخ کلید نگاه کند. او گفت: "به من بگویید خانم مارکر، آیا شما این خراش را دیروز وقتی داشتید خانه را تمیز میکردید، دیده اید؟!" ...