داستان های شرلوک هولمز (قسمت اول- عینک طلایی)
قسمت اول - عینک طلایی
من و شرلوک هولمزدر سال 1894 روی پرونده های زیادی کار کردیم، اما این، یکی از جالب ترین آن ها بود.
شبی خیلی طوفانی تقریباً در اواخر نوامبر بود. من و شرلوک کنار آتش مشغول مطالعه بودیم. دیروقت بود و اکثر مردم در خواب بودند.
هولمز کتابش را کنار گذاشت و گفت: “خوشحالم که امشب مجبور نیستیم بیرون برویم، واتسون.”
“من هم همینطور.”
لا به لای باد و باران، صدای چیزی بیرون از خانه را شنیدم. کنار پنجره رفتم و به بیرون و تاریکی آن نگاه کردم.
گفتم: “یکی دارد می آید اینجا!”
هولمز پاسخ داد: “در این ساعت؟! چه کسی می تواند باشد؟”
ما بزودی متوجه شدیم که مُراجع ما چه کسی بود. استنلی هاپکینز، کارگاهی جوان از اسکاتلندیارد. بعضی اوقات من و هولمز به او در حل پرونده هایش کمک می کردیم.
هولمز گفت: “کنار آتش بشین. امشب هوا خیلی سرد و بارانی است. پرونده ی جالبی برای من آورده ای؟”
کارگاه پاسخ داد: “بله. امروز غروب روزنامه ها را دیده اید آقای هولمز؟”
“نه، با یک کتاب سرگرم بودم.”
هاپکینز گفت: “موضوع خاصی نیست. فقط یک سری خبر! ماجرا خیلی تازه است. پلیس در یاکسلی، همین امروز بعد از ظهر دنبال من فرستاد.”
من پرسیدم: “یاکسلی کجاست؟”
“در کِنت. جای خیلی کوچکی است. من تصور می کردم که حل این پرونده ساده باشد، ولی حالا خیلی مشکل به نظر می رسد. مردی مرده است، و من واقعا نمی دانم چرا کسی می خواسته او را بکشد!”
شرلوک هولمز گفت: “همه چیز را به من بگویید.”
“یاکسلی الد پلیس، خانه ای بزرگ در خارج از شهر و نزدیک یک روستا است. حدود ده سال پیش، پیرمردی به نام پروفسور کُرام، می آید تا در آنجا زندگی کند. او بیمار بود و با عصا راه می رفت. بعد از چند ماه، همسایه هایش با او دوست می شوند اما خیلی به خانه ی او سر نمی زدند. آن ها می گویند او خیلی باهوش است. بیشتر وقتش را با کار روی کتاب هایش صرف می کند. او یک باغبان به اسم مرتیمر و دو خدمتکار دارد. خانم مارکر، آشپز و سوزان تارلتن دیگر خدمتکار است. خدمتکاران خوبی هستند و مدت زیادی با او بوده اند.
پروفسور مشغول نوشتن یک کتاب است. حدود یک سال پیش، تصمیم می گیرد که یک منشی استخدام کند. شخصی می آید، اما خیلی خوب کار نمی کرده و ماندن او خیلی طولانی نمی شود. شخص دوم می آید. اسمش اسمیت بوده. او یک دوست خوب و یک کمک برای پروفسور می شود. آن ها هر روز با یکدیگر کار می کردند، و نوشتن کتاب ها را تقریبا تمام کرده بودند. اما حالا مرد جوان مرده است، و من فکر می کنم کسی او را کشته. همانطور که قبلا گفتم، افراد خیلی کمی به خانه ی پروفسور می رفتند. هیچ کدام از اعضای خانه، خیلی بیرون از خانه نمی روند. مرتیمر پیر در یک خانه ی کوچک در باغ زندگی می کند.
یاکسلی الد پلیس، نزدیک جاده لندن است. کسی که وارد خانه می شود، می تواند میان درِ باغ و خانه تردد کند و داخل بیاید و در کمال سکوت فرار کند.
من با سوزان تارلتن، آن دختر خدمتکار صحبت کردم. او در یکی از اتاق خواب ها، بین ساعت های یازده و دوازده امروز صبح مشغول کار بوده است. پروفسور کرام هنوز در تخت خواب بوده؛ او اغلب دیر از خواب بلند می شود. اسمیت در اتاقش بوده و کتاب می خوانده. بعد از چند دقیقه سوزان صدای او را شنیده که به اتاق مطالعه پروفسور می رود. ناگهان صدای فریاد خیلی بلندی می شنود و به سمت اتاق می دود. او آقای اسمیت را می بیند که کف اتاق افتاده است. او در جا مرده بود؛ خون روی گردنش بود و خیلی بیشتری روی زمین.
آقای اسمیت قبل از این که بمیرد چند کلمه با صدای ضعیفی گفته است. سوزان تارلتن فکر می کند او گفته: “پروفسور- آن زن بود!”
ادامه دارد...