داستان: از وقت هایی که برادرم چارلی ازم دور میشه متنفرم
از وقت هایی که برادرم چارلی ازم دور میشه متنفرم
از وقت هایی که برادرم چارلی ازم دور میشه متنفرم. والدینم مدام برام توضیح میدن که اون چقدر مریضه و اینکه من چقدر خوش شانسم که چیزی به اسم مغز دارم! یعنی جایی که همه فعل و انفعالات شیمیایی در اونجا صورت میگیره و برادر من فاقد اونه!
وقتایی که من حوصله ام بدون برادر کوچکم سر میره و شکایتش رو می کنم، اون ها با گفتن اینکه برادرم چقدر نسبت به من بیشتر حوصله اش سر میره و مجبوره تو یه اتاق تاریکی تو درمانگاه باشه، خجالتم میدن! همیشه بهشون برای اینکه اونو یبار دیگه “برای آخرین بار” بیارن، التماس می کردم. اوایلش با خواسته ام موافقت میکردن و چارلی چند دفعه ای به خونه اومد. ولی هر دفعه کوتاهتر از دفعه قبل! هربار بدون استثنا اتفاقات عجیبی می افتاد! برای مثال، لاشه ی گربه ی همسایه در حالی که با ماشین ریش تراش پدرم تمامی موهاش همراه چشمایی که باز مونده بودند زده شده بود، یا مثلا قرص های ویتامین مادرم که با قرص های ماشین ظرفشویی جایگزین شده بود، از این سری اتفاقات بود!!
پدر و مادرم الان برای استفاده از لفظ “آخرین بار” مردد هستن! اونا میگن اختلال ذهنیش اون رو جذاب میکنه، میتونه به راحتی وانمود کنه نرماله و دکتر ها رو گول بزنه که آماده مرخص شدنه! من از اینکه چارلی مجبوره بره متنفرم ولی مجبورم سررفتن حوصله ام رو تحمل کنم چون اینجوری از دست دکترها در امانم!! و مجبور میشم وانمود کنم خوبم و از کارهایی که بهم لذت میده دست بکشم تا وقتی برگرده!!