داستان : دخترم شمردن رو یاد گرفته!
دختر من دیشب حدود ساعت 11:50 منو از خواب بیدار کرد. من و همسرم از خونه دوستش سالی که تولدش بود، برش داشتیم، آوردیمش خونه و تا تختخوابش همراهیش کردیم تا بخوابه. همسرم به دخترم گفت:
"عزیزم منم برای تو یه تولدی می گیرم که توام همه دوستات رو دعوت کنی. میدونی امسال چند سالت میشه؟"
دخترم فقط سر تکون داد...
"من که شمردن بلد نیستم!"
بوسیدمش و گفتم:
"بزودی یاد می گیری. حالا بخواب عزیزم."
"شب بخیر"
همسرم رفته بود توی اتاقمون کتاب بخونه در حالی که من روی مبل در حال تماشا کردن بازی خوابم برده بود.
"بابایی"
دخترم در حالی که داشت آستینم رو می کشید، آروم زمزمه کرد...
"حدس بزن من ماه دیگه چند سالم میشه؟"
"نمیدونم عزیز دلم"
وقتی داشتم عینکم رو از روی چشمام در میاوردم جوابشو دادم:
"چند سالت میشه؟"
دخترم لبخند عجیبی زد و چهار تا انگشتش رو بالا گرفت.
الان ساعت 7:30 است. من و همسرم حدود 8 ساعته که بیداریم. دختر من شمردن بلد نیست و هنوزم نمیگه که چطور و چه کسی بهش یاد داده!...