ادامه ی داستان عمارت تسخیر شده (قسمت دوم)
در تصورات و تخیلات خودم غوطه ور بودم که یهو صدای برخورد و تکان شدید خودرویی که در آن سوار بودم مرا از خیالات خودم خارج کرد، وقتی به خود آمدم دیدم یه موتوری بر اثر تخلفی که مرتکب شده و با خودرویی که در آن سوار بودم تصادف شدیدی کرده، موتورسوار بیچاره بر روی زمین افتاده بود و از درد به خود می پیچید، ازدحام جمعیت لحظه به لحظه بیشتر می شد، ترافیک شدیدی پشت محل تصادف اتفاق افتاده بود، تا آنکه صدای آژیر آمبولانس فضای خیابان را احاطه کرد خودروها و عابرین راه را برای عبور آمبولانس باز کردند، موتورسوار بیچاره که پایش بین موتور و خودرو قرار گرفته بود دچار آسیب جدی شده بود.
بهیار و کمک بهیار از آمبولانس پیاده شدند و بالای سر مجروح قرار گرفتند، ناگهان به یاد آوردم که من خیلی عجله داشتم و آقای محترم پشت تلفن به من گفته بود که باید تا 40 دقیقه دیگه اونجا باشم، من روی این کار حساب کرده بودم نباید دیر می رسیدم، ماندن و یا رفتن از تهران همه و همه به این شغل وابسته بود، ساعتم را نگاه کردم تنها 7 دقیقه دیگر آن زمان 40 دقیقه ای تمام می شد.
موتورسواری در کنار محل حادثه ایستاده بود، از وی خواهش کردم که مرا به دروس برساند، او هم پذیرفت و سوار موتور شدم، نمی دانستم نگران به موقع رسیدن و نرسیدن خودم باشم و یا به فکر آن موتورسوار بینوا که از درد به خودش می پیچید، لحظه ای تصویر موتورسوار از ذهنم خارج نمی شد تا دروس دعا می کردم که زمانیکه به آنجا می رسم هنوز آن آقای محترم در آنجا باشد، به دروس رسیدم از روی آگهی آدرس را چک کردیم، کوچه ی یاسمن، چی؟؟؟
کوچه ی یاسمن!!!
انقدر از صبح تا الآن به متن آگهی توجه کرده بودم که متوجه آدرس دقیق محل نشده بودم، کوچه دقیقاً با اسم خودم تطابق داشت، ناگهان شوق و اشتیاق، دلهره و اضطراب همه و همه در من چند برابر شد. شوق آنکه ببینم چه سرنوشتی برای یاسمن کوچولوی بابام رقم خورده در کوچه ای که سالها پیش به همین نام خورده داشت دیوانه ام می کرد.
چند بار کوچه را از ابتدا تا انتها گشتیم، انگار پلاک مورد نظر وجود خارجی نداشت، همه ی پلاک های پس و پیش این پلاک بودند، اما خود پلاک نبود. یک دربِ قدیمی در ساختمانی قدیمی تر بود که هیچ پلاکی بر روی آن نوشته نشده بود، بله خودشه پلاک 117 همینه، انقدر شور و هیجان در من قلیان می کرد که نگاهی به بنای ملک نکردم هرچه پول در کیفم بود به موتورسوار دادم و او را راهی کردم. زنگ را فشار دادم، درب باز شد، هیچکس به استقبالم نیامد، وارد شدم، حیاطی قدیمی که مشخص بود روزگاری محل آمد و شدِ افراد زیادی بوده، کودکانی که در این حیاط بازی کرده اند، درس خوانده اند، با یکدیگر دعوا کرده اند و بزرگ شده اند، همه و همه در این حیاط به وضوح دیده می شد، در سر حد خیال غوطه ور شدم صدای بازی و شیطنت بچه ها را می شنیدم و آهسته در راه باریک وسط باغچه قدم می زدم، ناگهان صدایی آمد پایم به یک قوطی خالی خورد و مرا از خیالاتم خارج کرد بیشتر به اطرافم خیره شدم، درختان تنومندی که هیچ رسیدگی ای به آنها نشده، استخری که از آب چشمه پر آب است ولی لجن تمام آن را گرفته است. چه شده است؟ چه اتفاقی در این عمارت افتاده است؟ زندگی در این عمارت آرزوی خیلی هاست، پس چرا ساکنین آن هیچ توجهی به آن نکرده اند؟؟؟
مسیرم را ادامه دادم انتهای راه باریک دری چوبی و قدیمی قرار داشت به درب رسیدم، در توسط قفل و زنجیر بسته شده بود، و روی در نامه ای قرار داشت، نامه را برداشتم و خواندم، روی آن نوشته شده بود:
"بازی شروع شد!!! به درب پشت ساختمان باز بگردید و داخل عمارت شوید؟؟؟"
متوجه نمی شدم، بازی شروع شد؟؟؟ چه بازی ای شروع شده؟؟؟ بازیکن کیه؟؟؟ داور کیه؟؟؟
ساختمان را دور زدم، راه مشخصی برای دور زدن ساختمان وجود نداشت، از روی شاخه ها و گیاهان خشکیده مسیر را برای خودم باز کردم، به دربِ پشت ساختمان رسیدم، این سوی ساختمان فضا کاملاً متفاوت بود، فضای حیاط اینسوی ساختمان کاملاً تاریک و وحشتناک بود، یک طناب دار در گوشه ی حیاط به چشم می خورد، گیاهان خشکیده ی آن سوی ساختمان جای خود را به گیاهان خاکستر شده ی این حیاط داده بودند، دیگر خبری از استخر بزرگ لجن گرفته نبود و تنها چیزی که در این حیاط وجود داشت حوض آبی بود که از آن آبی قرمز رنگ بیرون می ریخت، آب قرمزی که از حوض بیرون می ریخت در لابلای خاکستر گیاهان سوخته ادامه پیدا می کرد و داخل باغچه گم میشد.
ترس عجیبی سراسر وجودم رو فرا گرفته بود، زانوهایم سست شده بود، نفس هایم به شماره افتاده بود، از مسیری که آمده بودم بر روی شاخ و برگ درختان بازگشتم چند قدمی رفتم، صدای شاخ و برگ درختانی که زیر کفش هایم خش خش می کردند در گوشم می پیچید، بعد از چند قدم شروع به دویدن کردم، از راهروی ورودی عبور کرده و به درب ورودی خانه رسیدم، درب قفل بود، هیچ دستگیره ای برای باز کردن درب وجود نداشت، کاملاً گیج شده بودم، من اینجا چه می کردم؟؟؟ برای چه به اینجا آمده بودم؟؟؟ سرم به شدت درد می کرد، چه باید می کردم؟؟؟ فقط خدا می دانست چه در انتظارم است.
با لگد چند بار محکم به درب ورودی کوبیدم ولی از جایش تکان نخورد، ناگهان صدایی ضعیف و گوش خراش در راهرو پیچید:
- گفتم که بازی شروع شده، به بازی ادامه بده وگرنه دیگه رنگ خورشیدو نمی بینی!!!
کمی صبر کردم، در خاطراتم فرو رفتم، به یاد دوران دانشجویی ام افتاد به یاد دارم یکی از روزهای دانشجویی یکی از هم کلاسی هایم که پسر پر جنب و جوش و پر هیجانی بود، خبر از یک تفریح و سرگرمی جدید می داد، او می گفت یک تفریح جدید به نام اتاق فرار از کشورهای غربی به ایران آمده است، خوب به خاطر دارم که می گفت اسم این بازی در خارج از کشور اسکیپ روم (Escape Room) هستش و طرفدارای خیلی زیادی داره، می گفت داستان از این قراره که چند نفری باید بریم توی یه فضایی مثل یه اتاق که توش پر از معما و کلید و قفل و اینجور داستاناس، می گفت باید با هم همفکری کنیم تا بتونیم از اونجا فرار کنیم، می گفت هر اتاق فرار یه داستان و یه حکایتی داره که می تونه خیلی مهیج باشه، خلاصه اینکه از این اتاق فرار انقدر تعریف کرد و کرد و کرد که مارو شیفته ی این بازی جدیدالورود کرد، خودش کلی تحقیق و بررسی کرده بود و یه لیست بلند بالا از اتاق فرارای درجه یک تهران پیدا کرده بود، یکی از اتاق فرارایی که پیدا کرده بود و کلی تعریفای قشنگ و باحال ازش می کردم، اتاق فرار تهرومز، توی امیریه بود، همه با هم تصمیم گرفتیم که یکروز بریم اونجا، از شانس بدم، دقیقاً همون روزی که همه با هم تصمیم گرفتیم بریم اونجا من مجبور شدم بخاطر مریضی مادرم برم شهرستان، همه ی بچه ها رفتن اتاق فرار تهرومز، وقتی از مسافرت برگشتم خیلی از اونجا تعریف می کردن، تا حالا هیچ وقت حالشونو اینجوری ندیده بودم، تا چند روز مدام از اتاق فرار و اتفاقای مهیجی که اونجا افتاده بود تعریف می کردن، اونا سلول انفرادی تهرومز رو رفته بودن و تصمیم داشتند که در اولین فرصت به عمارت تسخیر شده بروند، که به امتحان های دانشگاه رسیدم و بعدشم هم دانشگاه تعطیل شد.
داشتم به بخت بدِ خودم بد و بیراه می گفتم که چرا باید دقیقاً همون موقع که می تونست یه تجربه ی خوب برای امروز من باشه، مادرم باید مریض بشه و من مجبور بشم بروم به شهرستان، که ناگهان بغض گلویم را گرفت و اشک بر روی گونه هایم جاری شد، آخر چه تجربه ای؟؟؟ چه کشکی؟؟؟ چه دوغی؟؟؟
اونا همشون با هم بودن، اونا می دونستن که دارن می رن یه بازی، اونا مطمئن بودن که بلایی سرشون نمیاد، اونا مطمئن بودن که به یکی از بهترین و استانداردترین اتاق فرارهای تهران رفتن، ولی من چی؟؟؟ یکه و تنها توی این خونه ی مرموز با صداهای عجیب و غریب، نه می دونم بازی چیه؟؟؟ نه می دونم چی کار باید بکنم!!! نه می دونم زنده می مونم یا کشته میشم، تنها چیزی که می دونم اینه که باید ادامه بدم وگرنه دیگه رنگ خورشید رو نمی بینم.
سایر بخش های داستان در سایت اتاق فرار تهرومز
برای خواندن قسمت اول داستان عمارت تسخیر شده
این داستان در سایت اتاق فرار تهرومز ادامه دارد برای خواندن ادامه ی داستان کلیک کنید