داستان های شرلوک هولمز (قسمت سوم- عینک طلایی)
هاپکینز گفت: “آقای هولمز، شما خیلی باهوش هستید. حالا شما در مورد این پرونده بیشتر از من می دانید. و شما هیچ وقت در یاکسلی نبوده اید! آیا شما و دکتر واتسون فردا با من به آن جا می آیید؟”
ما هر دو پاسخ مثبت دادیم. می بایست صبح روز بعد قطاری در ساعت شش می گرفتیم، به همین دلیل، هولمز از استنلی هاپکینز خواست برای شب پیش ما بماند.
روز بعد هوا بهتر بود، اما هنوز هم خیلی سرد بود. ما قطاری به مقصد شهر کوچکی نزدیک چَتم گرفتیم. قبل از این که مسیر یاکسلی قدیمی را ادامه بدهیم، در آن جا صبحانه خوردیم.
پلیسی کنار در باغ منتظر ما بود. استنلی هاپکینز چند سوال از او پرسید، اما اطلاعات تازه ای در دست نبود.
هاپکینز به هولمز گفت: “آقای هولمز، اینجا مسیر باغ است. می توانید ببینید که هیچ رد پایی روی آن نیست. ”
هولمز پرسید: “در کدام طرف آثاری روی چمن ها بوده؟ “
هاپکینز به یک طرف مسیر اشاره کرد: “اینجا.”
هولمز گفت: “عرض قسمت چمن شده در اینجا خیلی باریک است. بله، می توانم ببینم که کسی روی آن راه رفتهاست. آیا این تنها راهی است که از جاده به خانه می رسد؟ ”
کارگاه گفت: “بله، مطمئنم.”
“پس این خانم از همین راه هم برگشته؟”
“بله گمان می کنم.”
هولمز گفت: “این نشانه هوش او بوده است. او باید خیلی با دقت راه می رفته. چون شما چشمان ضعیفی دارد. خب، من هرچیزی را که می خواستم در باغ ببینم را دیدم. بیایید به داخل خانه برویم. دری که به باغ باز می شود، همیشه باز است. بنابراین او خیلی راحت توانسته وارد شود.” هولمز ادامه داد: ”من فکر نمی کنم قصد داشتهکسی را بکشد. او با خودش چاقو یا تفنگی نیاورده بود. او از چاقوی پروفسور که روی میز بوده استفاده کرده. ”
ما به داخل خانه رفتیم و هولمز گفت: ”او از این راهرو وارد شده، اما هیچ ردپایی روی زمین به جا نگذاشته. بعد وارد این اتاق شده. چه مدت اینجا بوده؟ شما می دانید؟ ”
”آقای هولمز، او فقط برای چند دقیقه اینجا بوده. آشپز فقط یک ربع قبل از این که آقای اسمیت کشته شود اینجا را تمیز کرده.”
”خوب، بنابراین او بیش از پانزده دقیقه اینجا نبوده است. به سمت گنجه ی کنار میز رفته است. آن گنجه تنها وسیله ی اینجاست که قفل دارد. اگر چیز مهمی در اتاق باشد، آنجاست. ”
او روی زانوهایش نشست و به در گنجه نگاه کرد. بعد بلند شد و گفت: ”نگاه کنید!” به در اشاره کرد. ”یک خراش کوچک نزدیک سوراخ کلید وجود دارد. هاپکینز چرا در مورد این چیزی به من نگفتی؟ ”
”فکر نمی کردم که مهم باشد. همیشه کنار سوراخ کلید خراش هایی هست. ”
”می دانم، اما این خیلی تازه است. فکر می کنم که این خراش دیروز افتاده است. خانم مارکر اینجاست؟ ”
هاپکینز گفت: ”بله، صدایش می کنم. ”
ادامه دارد...