بزرگترین اتاق فرار در ایران

داستان عمارت تسخیر شده

پیشگفتار:

هنرهای نمایشی قالباً از اتفاقات و باورهای ملی، مذهبی، قومیتی و اتفاقات و رویدادهای واقعی الهام گرفته و اتفاق و رویدادی را بازسازی، اجرا و به صورت اثری هنری ارائه می نمایند، این بازسازی و ایجاد مجدد رویداد می تواند دارای بزرگنمایی و ایجاد همزاد پنداری در مخاطبان صورت گیرد. اتاق فرار عمارت تسخیر شده نیز الهام گرفته از داستان هایی که گاه متأثر از واقعیت و گاهاً متأثر از قدرت قلم نویسندگان و فیلم نامه نویسان بوده است، در پاییز 1398 برای مخاطبان اتاق فرار و اسکیپ در شهر تهران راه اندازی و برای استفاده ی عموم رونمایی گردید. داستانی که در ادامه مطالعه می فرمایید، گوشه ای از تراوشات ذهنی نویسندگان مجموعه ی تهرومز در ارتباط با داستان این اتاق فرار می باشد، امید بر آن است تا توانسته باشیم، داستانی زیبا و خواندنی را برای شما عزیزان نگاشته باشیم. این داستان در چندین بخش متوالی برای شما عزیزان آماده گردیده که پس از مطالعه ی هر قسمت می توانید از لینک پایین صفحه به قسمت های بعدی داستان مراجعه فرمایید.

مقدمه:

سالها پیش در آزمون ورود به دانشگاه در رشته ی فناوری اطلاعات (IT) در یکی از دانشگاه های شهر تهران قبول شدم، خانواده ام در شهرستان زندگی می کردند مرا با سلام و صلوات راهی تهران کردند، من به تهران آمدم و پس از ثبت نام در دانشگاه مورد نظر خوابگاهی را که توسط خود دانشگاه برایم در نظر گرفته شده بود، آماده ی سکونت کردم، خوابگاه حوالی میدان انقلاب شهر تهران بود، در این منطقه که بورس فروش کتاب و لوازم التحریر و کپی و پرینت جزوات دانشجویی بود، زندگی همواره در جریان بود.

داستان یک برگ کپی ارزان

 

زمانیکه در محدوده ی میدان انقلاب قدم می زدم سر و صدا و ازدحام مردم همه و همه جنب و جوش و جریان زندگی را تداعی می نمود، با قدم زدم بر روی سنگ فرش های پیاده روهای خیابان انقلاب صدای دادزن ها که با صداهای رسا فریاد می زدند: کتاب دست دوم، کپی، پرینت، ترجمه، برو بالا یا برو پایین یا داخل پاساژ، یک شور و نشاط عجیب را در من تداعی می نمود، شور و نشاطی که از دوران دبستان در شهرستان خودمان داشتم، روز اول مدرسه زمانیکه وارد مدرسه شدیم همه و همه با شور و اشتیاقی وصف ناپذیر در پی آن بودیم که چه خواهد شد و در آن زمان بود که مدیر مدرسه در سر صف ایستاد و به ما خیر مقدم گفت، حال آنکه در میدان انقلاب دیگر آقای مدیر و یا آقای ناظم و حتی خانم و یا آقای معلمی نبود که به ما خیر مقدم بگوید و یک ضرب می بایست برای دریافت خدمات دانشجوییمان هرآنچه که هست به یکی از این دادزدن ها و یا تابلوهای پر زرق و برق و یا حتی تابلوهای تاریک و خاک گرفته اعتماد کرده و خدمات مورد نیازمان را دریافت می کردیم.

از خوابگاه تا دانشگاه مسیر طولانی ای در راه نبودم ولی همین مسیر کوتاه را دقیقاً از وسط میدان انقلاب عبور می کردم، انقلابی که برایم بوی قلم و دوات، کاغذ و خودکار، جوهر و مرکب، پرینت و کاغذ را به ارمغان می آورد.

زمانی که از میدان انقلاب گذر می کردم، دوست داشتم زمان متوقف شود، و آنچه در واقعیت اتفاق می افتاد با گذر از هر مغازه و فروشگاه برایم اتفاق می افتاد، نفسم به شماره می افتاد و قدم هایم سست می شد، صدای قیژ قیژ پرینتر ها و بُر زدن کاغذ توسط مغازه داران در گوشم می پیچید.

هم من و هم همه ی دانشجویان دیگر می دانستیم که ارزان ترین مکان برای گرفتن پرینت و کپی ارزان همین میدان انقلاب تهران است و نه جای دیگر، می توانم به جرأت بگویم قیمت پرینت و کپی در این منطقه از همه جای دنیا ارزان تر است.

رفته رفته با گذر از این منطقه دریافتم که به شغل ترجمه، چاپ، پرینت و خدمات دانشجویی علاقمند شده ام، با یکی از مغازه داران این منطقه علاقه ام را در میان گذاشتم، و درخواست همکاری ام را به ایشان تقدیم کردم، ایشان هم بعد از مشاهده علاقه ی من به این شغل دوست داشتنی پذیرفت که هفته ای چند ساعت در مغازه اشان کار کنم، البته حقوق قابل توجهی نصیبم نمی شد ولی همینکه می توانستم از نزدیک بوی کاغذ و تونر پرینتر را استشمام کنم برایم کفایت می کرد، رفته رفته تجربیات من در شغل در حال افزایش بود و به پایان روزهای تحصیلی ام نزدیک می شدم، پروژه ی پایان دوران تحصیل را به دانشگاه تحویل داده و زمان اقامت در خوابگاه نیز پایان یافت، یا باید اساس و وسایل ناچیزم را جمع می کردم و به شهرستان خودمان باز می گشتم و یا باید خانه ی کوچک دیگری را در این منطقه میافتم که بتوانم در آن زندگی کنم، همه جا را گشتم، از خانه های قدیمی و تکخوابه وسط شهر تا سوئیت های بدون خواب شمال شهر همه و همه را گشتم، هیچ خانه ای نیافتم که بتوانم در آن زندگی کنم، یک روز در حال و هوای خودم در حال گذر از میدان انقلاب بودم که یک آگهی وسوسه انگیز بر روی دیواری دیدم، آگهی را خواندم، انقدر متن آگهی وسوسه انگیز بود که به سرعت آگهی را از روی دیوار کندم تا مبادا شخص دیگری آن را ببیند و این موقعیت استثنایی را از دست بدهم، مضمون آگهی این بود"به یک جوان تحصیل کرده جهت مراقبت شبانه از یک پیرزن در خانه باغ شخصی ایشان در دروس با حقوق مکفی نیازمندیم" چه بهتر از این؟؟؟ جوان تحصیل کرده!!! اقامت رایگان در یک خانه باغ!!! مراقبت شبانه!!! دروس!!! حقوق مکفی!!! نیازمندیم!!! کلمه به کلمه ی آگهی برایم معنا و مفهوم داشت، متن آگهی که ظاهراً با یک پرینتر رنگی با کیفیت بالا گرفته شده بود این مضمون را تداعی می کرد که خانواده ای مُتِمَول به دنبال جوانی می گردد که شب ها از مادر پیرشان مراقبت کنند آن هم در خانه ای زیبا در شمال شهر (دروس منطقه ایست در پایتخت که بیشترین تعداد سفارتخانه های خارجی را در خود جای داده است، سفارتخانه های اسپانیا، مجارستان، آرژانتین، یونان (منزل سفیر)، آذربایجان، بنگلادش، قزاقستان و همچنین مرکز اطلاعات سازمان ملل متحد در این منطقه قرار دارد) حضور در این منطقه می توانست پیامدهای مثبت قابل توجهی را برای من به ارمغان داشته باشد.

می توانستم با تبلیغاتی مختصر در ارتباط با شغلی که در آن در منطقه ی انقلاب مشغول به کار هستم، مشتریان بالقوه ای را برای خودم جذب کنم و علاوه بر حقوقی که از صاحب مغازه ی محترم دریافت می کنم و حقوق مکفی که از آن خانواده می گیرم، درآمدی برای بعد از ظهرهای خودم دست و پا کنم، می توانستم تراکتی چاپ کنم و بر روی در و دیوار منطقه ی دروس نصب کنم، بر روی تراکت های چاپ شده با تیتر بزرگ می زنم؛ چاپ ارزان، کپی دانشجویی، کپی ارزان، ارزان ترین مرکز کپی در ایران، کپی با کیفیت، و یا نه اصلاً می توانستم برای کسانی که خواستار مهاجرت به کشورهایی که سفارت هایشان در این منطقه است کار ترجمه انجام دهم. همه ی این فکر و خیال ها مرا  از خود بیخود کرده بود که ناگهان پایم به بساط یک کتاب فروش که کتاب های نایاب و قدیمی را می فروخت گیر کرد و با سر و صدا و داد و بیداد او به خود آمدم، وقتی به در و دیوار اطرافم نگاه کردم متوجه شدم مدت زیادیست که از میدان انقلاب گذشته ام و الآن به خیابان ولیعصر رسیده ام، در چهار راه ولیعصر ایستگاه های اتوبوس سریع السیر میدان انقلاب قرار دارد به سرعت به سمت مقابل خیابان رفتم و خودم را به سختی در یکی از اتوبوس های سریع السیر میدان انقلاب جای دادم، چند دقیقه بعد در میدان انقلاب روبروی پاساژی که محل کارم بود، پیاده شدم، به سرعت به مغازه رفتم و صاحب مغازه که مردی جوان و خوش اخلاق است، تنها یک نگاه معنی دار به من کرد و تا آخر روز اصلاً به روی من نیاورد که چرا دیر آمده ای!!!

بعد از ظهر آن روز قضیه خانه باغ را برایش تعریف کردم، او به من گفت که مراقب همه چیز باش و جوانب کار را در نظر بگیر، با شماره تلفنی که بر روی تراکت بود تماس گرفتم، مردی جوان با صدای مردانه تلفن را جواب داد:

- بفرمایید!!!

- سلام، برای آگهی استخدامتون مزاحم شدم

- چرا انقدر دیر تماس گرفته اید؟؟؟ از صبح افراد زیادی آمده اند و هیچ کدام شرایط لازم برای استخدام را نداشته اند، من فرصت زیادی ندارم، باید برم اگر می خواید با هم مصاحبه کنیم تا 40 دقیقه ایگه اینجا باشید.

- بله حتماً، خودمو می رسونم

از صدای مردانه و جذبه ای که در صدایش پنهان شده بود لذت بردم، به سرعت از صاحب مغازه اجازه خواستم که برای مصاحبه بروم، صاحب مغازه به من اجازه داد، و بدون آنکه بخواهم مقداری پول به من قرض داد تا با آژانس خودم را سریعتر برسانم، آژانسی برای من گرفت و مرا راهی دروس کرد. در ماشین که بودم با خود فکر کردم که اگر در خانه باغ استخدام بشوم، حتماً لطف و محبت صاحب مغازه را جبران خواهم کرد.

این داستان در سایت اتاق فرار تهرومز ادامه دارد برای خواندن ادامه ی داستان کلیک کنید

منبع:



نظر دهید