بزرگترین اتاق فرار در ایران

انجمن مو قرمزها

انجمن موقرمزها

انجمن مو قرمزها

صبح شنبه ای در ماه پائیز من برای دیدن دوستم شرلوک هولمز به خانه اش در خیابان بیکر رفتم. ولی او پیش از من یک ملاقات کننده داشت - مردی بسیار چاق با موهای سرخ روشن و چهرة قرمزه - و بنابراین گفتم:

"هولمز، چون تو مشغولی من میروم"

داشتم بخاطر مزاحمت از او عذرخواهی می کردم که او مرا به درون اتاق کشید و در را پشت سر من بست.

او بطور خوش آمدگویانه ای گفت:

"واتسن عزیز احتمالاً تو نمیتوانستی در وقت بهتری بیائی"

گفتم:

من نگران بودم که تو درگیری داشته باشی.

او گفت: "من درگیر هستم آقای واتسن، خیلی درگیر هستم."

من پاسخ دادم: "بنابراین در اتاق مجاور منتظر خواهم ماند."

هولمز در حالیکه صورتش را به سوی ملاقات کننده دیگرش بر می گرداند گفت البته که نه و سپس به او گفت:

دکتر واتسن مرا در بسیاری از مأموریت های موفقیت آمیزم کمک کرده است، آقای ویلسن و من هیچ شکی نداریم که او در این مورد نیز بسیار مفید خواهد بود. آقای واتسن ایشان ژابز ویلسن هستند."

آقای چاق از روی صندلی اش نیم خیز شد و بهمن تعظیم کرد و نگاه سریع و پرسش گرانه ای از چشمان گود افتادة ریزش بمن افکند. سپس همگی نشستیم.

کارآگاه هولمز گفت: "آقای ویلسن لطفاً ماجرای خود را دوباره برای دکتر واتسن شرح دهید. هیچیک از جزئیاتی را که بسیار جالبند نگفته نگذارید. من فکر می کنم که ماجرای شما یکی از ماجراهای بینهایت غیر عادیست." آقای ویلسون یک روزنامة کثیف و کهنه را از جیبش بیرون آورد و شروع کرد به جستجو در میان آگهی های تجاری آن.

کارآگاه هولمز به من که در حال تمشای پیرمرد بودم و افکار مرا حدس زد، نگاه کرد. او گفت: "آقای واتسن تو داری سعی می کنی یک کارآگاه بشوی. بسیار خوب ظاهر آقای ویلسن ثابت می کند که زندگی گذشته اش چگونه بوده است. روشن است که او یک کارگر بوده است و این که او اخیراً مقدار زیادی مطلب نوشته است و اینکه او در چین نیز بوده است. "آقای ویلسون که کاملاً حیران شده بود گفت: "ولی هولمز من هیچکدام از آن چیزها را به شما نگفته بودم! شما چگونه فهمیدید که برای مثال من یک کارگر بودم؟ شما در این مورد حق دارید - زمانی که من مردی جوان بودم شغلم نجاری بود."

انجمن مو قرمزها

کارآگاه هولمز جواب داد: "آقای ویلسن دستان شما گواهی می دهند، دست راست شما خیلی بلندتر است از دست چپ شما. شما با آن کارکرده اید و بنابراین، این دست شما بیشتر رشد کرده است."

"ولی شما چگونه فهمیدید که من اخیراً مقدار زیادی چیز نوشته ام؟"

"من به آستین های شما نگاه کردم. آستین راست شما تقریباً در نزدیکی مچ سائیده شده است و آستین چپ شما تقریباً در نزدیکی آرنج نخ نما گشته است. مچ راست شما و دست چپ شما روی یک میز تحریر سائیده شده اند. بنابراین شما می بایست در حال نوشتن چیزی بوده باشید:

"و چگونه حس زدید که من در چین بودم؟ "روی مچ راست شما خالکوبی یک ماهی صورتی رنگ است. این نوع بخصوص خالکوبی تنها در چین انجام می گیرد. آقای ویلسن من در مورد خالکوبیها مطالعه کرده ام در واقع یک کتاب در مورد آ«ها نوشته ام. من همچنین می توان یک سکة چینی را روی زنجیر ساعت شما ببینم. بنابراین بسیار ساده بود که حدس بزنم شما در چین بوده اید."

آقای ویلسون با صدای بلندی خندید و گفت: "من فکر کردم که شما هوش و زیرکی از خود نشان داده اید!"

هولمز به من گفت: "من می بایست برای شرح می دادم!"

و سپس ادامه داد: "بسیار خوب آقای ویلسون آیا شما آن آگهی تجارتی را پیدا کردید؟"

"بله هم اکنون آنرا یافتم. "او با انگشت ضخیم و قرم خود بجائی در روزنامه اشاره کرده بمن گفت: "ایناهاش آقا"

من روزنامه ای را که مال دو ماه پیش بود گرفتم و آگهی زیر را خواندم:

(انجمن مو قرمزها. یک مرد برای پست جدیدی در این انجمن مورد نیاز است، پستی که توسط " از کیا هاپکیز "لبنانی، پنسیلوانیائی، ایجاد شد. این شخص در وصیت نامة خود پولی برای انجمن بجای نداده است. دستمزد از قرار هفته ای چهار پوند است و شغل خیلی آسانی است. هر مردی که دارای موی قرمز و خوش بنیه و حداقل بیست و یک سال سن داشته باشد، می تواند درخواست شغل را بدهد. برای این منظور در ساعت یازده صبح دوشنبه به ادارة انجمن موسرخها واقع در خیابان فلیت، پاپ کورت شماره هفت، لندن، تشریف بیاورید.

انجمن مو قرمزها

(دانکن راس)

من بعد از اینکه دوبار این آگهی عجیب را خواندم گفتم "این چه معنی می دهد؟"

"هلمز با خوشحالی خندید و گفت نسبتاً غیر عادیست آقای واتسن اینطور نیست! و حالا آقای ویلسُن همه چیز را دربارة خودتان، خانه تان و پیشخدمتهایتان و این انجمن موقرمزها برای ما تعریف کنید."

"بسیار خوب آقایان، من در میدان ساکس کابورگ در لندن یک مغازه دارم. تجارت خیلی بزرگی نیست و اکنون بزحمت سودی عاید می کند. من دو کارگر داشتم که در کار مغازه ام بمن کمک می کردند ولی حالا فقط یک کارگر دارم خوشبختانه او از آنجائیکه می خواد این شغل را یاد بگیرد، داوطلبانه نصف مزد را دریافت می کند. "کارآگاه شرلوک هولمز پرسید "اسم این پسر مفید چیست؟" "اسمش وینسنت اسپالدنیک است. ولی او پسر بچه نیست. من نمی دانم سنش چقدر است. او کارگری بسیار عالیست آقای هولمز. او براحتی می توانست پول بسیار زیادتری در مغازه ای دیگر بدست آورد. ولی من میل ندارم این مطلب را به او بگویم!"

هولمز گفت: البته که نه! ولی آیا این شخص شگفت انگیز هیچ خطایی مرتکب نشده است؟

"تنها خطای او عشق مفرطش به عکاسی است. او وقت زیادی را در زیرزمین مغازه صرف عمل آوردن فیلم و چاپ عکس می کند. او مانند خرگوشی در لانة خودش است! ولی سوای این مطلب او کارگر خوبیست."

کارآگاه هولمز پرسید: "آیا هیچ پیشخدمتی هم داری؟"

"تنها یک دختر چهارده ساله، که آشپزی و نظافت خانه را انجام می دهد. او و من واسپالدینگ تنها کسانی هستیم که در آن خانه زندگی می کنیم. همسر من مرده است و هیچ فرزندی ندارم."

"یک روز صبح دوشنبه در حدود دو ماه پیش اسپالدینگ به اتاق کار من آمد. او آن روزنامه را در دست داشت و گفت: "چه حیف موهای من قرمز نیست. "من پرسیدم: "چرا این را می گوئی؟ "او گفت: "خوب اینجا یک آگهی جدید است از طرف انجمن مو قرمزها. اگر موهای من قرمز بود من می توانستم کار راحت و پردرآمد خوبی به دست بیاورم."

"این انجمن چگونه انجمنی است؟" او با صدای حیرت زده ای گفت: "تو دربارة آن چیزی نشنیده ای؟ این انجمن متعلق به مردان موقرمز است. تو خودت می توانی برای ای شغل تقاضا بدهی!" من از او پرسیدم: "دستمزدش چقدر است؟ " او گفت: "چهار پوند در هفته، و مقدار کار خیلی کم خواهد بود. تو براحتی می توانی کارت را در اینجا نیز ادامه بدهی." بسیار خوب، دویست پوند در سال مبلغ بسیار مفیدی برای من خواهد بود." بنابراین از اسپالدنیک خواستم تا در این باره توضیح بیشتری بدهد. او آگهی را بمن نشان داد و گفت: "من فکر می کنم که ول این انجمن از جانب یک آمریکایی بسیار پولدار بنام ازکیا هاپکینز تأمین می شود. او مرد عجیبی بود او خود هم مو قرمز بود و هنگامی که مُرد، تمام ثروتش را برای انجمن موقرمزها بجای گذاشت. در وصیت نامه اش دستوراتی داده بود که پولش را صرف دادن شغلهای آسان به مردانی که موقرمز بودند بکنند!"

من گفتم: "ولی هزاران مرد مو قرمز وجود دارد! اگر من تقاضای این شغل را بدهم هیچ شانسی برای بدست آوردن آن نخواهم داشت."اسپالدینگ گفت: آقای ویلسن من فکر می کنم شما  در اشتباهید انجمن مو قرمزها شغلهای خود را تنها بکسانی که در لندن زاده شده باشند می دهد. ازکیاهاپکینز نیز در همین جا متولد شده بود و او این مکان قدیمی را دوست می داشت. و همچنین، تنها مردانی می توانند این مقامات را بدست آورند که مویشان کمی قرمز یا خیلی قرمز باشد نمی پذیرد. تو اگر درخواست این شغل را بدهی براحتی آنرا بدست خواهی آورد!"

انجمن مو قرمزها

بالاخره من تصمیم گرفتم که نصیحت اسپالدینگ را گوش کنم. از آنجائیکه او چیزهای زیادی راجع به انجمن موقرمزها می دانست، من فکر کردم که او در ادارات انجمن برای من مفید خواهد بود. بنابراین به او گفتم که در مغازه را ببندد و قوراً با من راه بیافتد. او خیلی مشتاق بود که تعطیلی داشته باشد و ما بزودی در راهمان به سوی خیابان پاپ کورت بودیم.

"آقای هولمز آن خیابان کوچک مثل یک سبد پر از پرتقال بنظر می رسید! کاملاً مملو از مردانی با موی قرمز بود که هر نوع تاریک و روشنی ممکن را در برداشت. ولی مردانی که موی قرمز واقعاً روشنی مثل مال من داشته باشند زیاد نبودند. اسپالدینگ هم شده بود و راه خود را از میان جمعیت با سرخود باز می کرد، و مرا از میان آن همه جمعیت تا پای پله کانی که اداره کشید. من می توانستم مردانی را که امیدوار به داخل می رفتند و نومید به بیرون باز می گشتند ببینم. بزودی ما نیز در اداره بودیم."

اثاثة خیلی کمی در اتاق وجود داشت: تنها دو صندولی غیر راحت، یک میز آشپزخانه و یک قفسه کتاب یک مرد کوچک پشت میز نشسته بود. مویش حتی قرمزتر از مال من بود. اوچند کلمه ای به هر مردی که وارد می شد می گفت و اغلب دنبال دلیلی می گشت که بگوید: نه! با این حال، وقتی نوبت من شد مرد کوچک خیلی رفتارش دوستانه تر شد. او در را بست، تا بتواند با اسپالدینگ و من به طور خصوصی صحبت کند.

وینسنت اسپالدینگ گفت: "ایشان آقای جابز ویلسون هستند و مایلند که این شغل را در انجمن مو قرمزها بپذیرند." آن مرد گفت: "مویش واقعاً عالیست: ولی آیا واقعیست؟ ما را قبلاً چندین مرتبه فریب داده اند و باید خیلی دقیق باشیم.

او بطور ناگهانی پرید و موهایم را گرفت و موهایم را با هر دو دستش کشید تا فریاد من از درد بلند شد. او گفت: "حال اشکائیکه در چشمان تو هستند واقعی اند بنابراین من این شغل را به تو می دم و این موفقیت را بتو بتریک می گویم!"

او به گرمی دست مرا فشرد و سپس کنار پنجره رفت و با صدای بلندی به مردانی که در بیرون ایستاده بودند گفت: "شخص مورد نظر اکنون پیدا شده است! شما همه می توانید بروید!"

بزودی تمام مردان نومید رفتند و مرد ریزاندام و من تنها آدمهای مو قرمزی بودیم که در خیابان پاپ کورت وجود داشتیم.

او گفت: اسم من دانکن راس است. من منشی انجمن هستم. ما اکنون باید دربارة وظایف جدید تو صحبت کنیم. تو چه موقع می توانی شروع کنی؟

من گفتم: بسیار خوب، از آنجائیکه من یک شغل دیگری نیز دارم کمی نگران و محتاط هستم.

وینسنت اسپالدینگ گفت: اوه آقای ویلسون نگران نباشید من قادرم که آنرا برای تو اداره کنم.

من از آقای راس پرسیدم: ساعت کار تا چه موقع است؟

از ساعت ده صبح تا دو بعد از ظهر.

بله آقای هولمز، بیشتر درگیریِ شغلِ دکانِ گروئی در بعد از ظهرهاست. بنابراین من براحتی می توانستم در صبحها برای آقای راس کار کنم. بعلاوه، من می دانستم که اسپالدینگ مغازه داری بسیار عالیست و اینکه او قادر خواهد بود با تمام مشکلات شغلی در طول روز تا کند.

من به آقای اس گفتم: ساعات کار شما واقعاً خیلی خوب و برای من مناسب است، ماهیت این کار چه چیزیست؟

آقای راس گفت: قبل از هر چیز تو باید از ساعت ده تا دو بعد از ظهر اینجا بمانی. اگر ساختمان را ترک کنی مقامت را برای همیشه از دست خواهی داد. حتی اگر بیمار باشی باید در اداره بمانی. و انجمن موقرمزها هیچ نوع عذر و بهانة دیگری را قبول نمی کند. آقای ازکیا هاپکینز، کسیکه این انجمن را بنیان نهاد تمام این شروط را در وصیت نامه اش گنجانده است. کار تو در اینجا اینست که از دایره المعارف بریتانیکا نسخه برداری کنی. اوناهاش آنجا در آن قفسة کتاب است. تو باید قلم و مرکب و کاغذ را شخصاً بیاوری، آیا فردا آمادة اینکار هست؟

من جواب دادم: بله حتماً

او گفت: آقای ویلسون، بسیار خوب خداحافظ من خیلی خوشحال هستم که تو این مقام مهم را احراز کرده ای. آقای راس برخاست و تعظیم کرد، سپس اسپالدینگ و من به خانه بازگشتیم. من از بخت خوش خود احساس شادمانی زیادی می کردم.

صبح روز بعد مقداری کاغذ خریدم و به خیابان پاپ کورت بازگشتم، اگرچه نسبت به این انجمن موقرمزها در دلم شروع به سوء ظن کردم و فکر می کردم که این فقط یک شوخی است. با اینهمه، همه چیز روبه راه بود. آقای راس ابتدای حرف الف را در دایره المعارف به من نشان داد و سپس اتاق را ترک کرد. در ساعت دو بازگشت و از مقدار مطلبی که من نوشته بود به من تبریک گفت، و سپس بعد از خروج من از اداره در را قفل کرد.

آقای کارآگاه هولمز، این قضیه بمدت هشت هفته ادامه داشت. هر روز من در ساعت ده وارد میشدم و هر روز در ساعت دو آنجا را ترک می کردم. هر هفته آقای راس چهار پوند مرا به پول طلا می داد. در ابتدا او هر روز چند بار به اداره سرکشی می کرد، ولی بعد از مدتی او دیگر هرگز به اتاق نیامد. ولی البته من هرگز اتاق را ترک نکردم زیرا نمی خواستم که شغلم را از دست بدهم.

من بسیاری از کلماتی را که در دایره المعارف با الف شروع می شدند نسخه برداری کردم. من در مصرف کاغذ صرفه جویی می کردم وتقریباً یک قفسه را با نوشته هایم پر کرده بود. و امیدوار بودم که به زودی حرف ب را شروع کنم. ولی ناگهان همه چیز بپایان رسید.

کارآگاه هولمز گفت: بپایان رسید؟

بله آقا. این مطلب امروز صبح اتفاق افتاد. من طبق معمول در ساعت ده به سر کار خود رفتم، ولی در هنوز بسته بود. یک کارت به آن میخ کوب شده بود. یک اعلان کوچک، که من آنرا پائین کشیدم. ایناهاش بفرمایید:

آقای ویلسون یک کارت کوچک و مربع شکل را به ما نشان داد، روی آن کسی نوشته بود:

(انجمن موقرمزها بیش از این دیگر وجود ندارد چهارم اکتبر)

شرلوک هولمز و من نمی توانستیم از لبخند زدن خوددارری کنیم.

کارآگاه هولمز پرسید: و پس از آن شما چکار کردید آقای ویلسون؟

من درِ تمام اتاقهای اداره را کوبیدم. ولی هیچ کس از آقای دانکن راس خبری نداشت. بنابراین من به دیدار صاحب ساختمان رفتم، ولی او نیز گفت که هیچ چیز راجع به انجمن موسرخها یا منشی آن آقای راس نشنیده است.

من گفتم: بسیار خوب، آن آقائیکه موهایش قرمز بود چه کسی است؟

او گفت: اوه نام او ویلیام مورسی است. او یک حقوقدان است. ولی دیروز از آنجا رفته است.

من پرسیدم: کجا می توانم او را پیدا کنم؟

اوه، در ادارة جدیدش، او آدرس خود را به من داد. ایناهاش:

شماره هفده خیابان کینگ ادوارد.

آقای کارآگاه هولمز من به خیابان کینگ ادوارد رفتم، ولی شمارة هفده یک کارخانة کوچک است. هیچکس از آقای موریس یا آقای راس در آنجا خبری نداشت و مدیر آنجا هرگز چیزی از موریس و راس نشنیده بود.

کارآگاه هولمز پرسید: پس تو چکار کردی؟

من به خانه ام در میدان ساکس کابورگ رفتم و از وینسنت اسپالدینگ خواستم که مرا راهنمایی کند. ولی او نتوانست هیچ راهنمائی مفیدی به من بهد. او تنها گفت که آقای راس حتماً برایت نامه خواهد نوشت.

ولی آقای هولمز من قانع نشدم، من نمی خواستم چهار پوند در هفتة ود را از دست بدهم، بنابراین پیش شما آمدم.

کارآگاه هولمز گفت: شما عاقلانه عمل کردید آقای ویلسن. این موضوع ممکنست بسیار جدی باشد.

آقای ویلسون گفت: واقعاً خیلی جدیست! به نظر می رسد که من چهار پوند در هفته خود را از دست داده ام.

کارآگاه هولمز گفت: آقای ویلسن شما باید شادی کنید در حقیقت سی و دو پوند پول به دست آورده اید و فراموش نکنید که اطلاعات زیادی نیز درباره موضوعاتی که با حرف الف در دایره المعارف شروع می شوند به دست آورده ایت. حالا اجازه بدید چند سؤال از شما بپرسم. قبل از هر چیز آقای وینسنت اسپالدینگ چه مدت مغازه دار شما بود؟

به مدت سه ماه

او چگونه این شغل را به دست آور؟

او به آگهی تجارتی من پاسخ گفت.

آیا هیچ شخص دیگری درخواست این شغل را کرد؟

بله: ده یا یازده نفر.

و چرا شما این شخص را انتخاب کردید؟

برای اینکه او معاشری جوان و پر احساس به نظر می رسید و نصف دستمزد را هم بیشتر طالب نبود.

می توانید دربارة او توضیح بیشتری بدهید؟

او کوتاه قد است، خیلی لاغر نیست و تند راه می رود. هیچ مویی به صورت ندارد، اگرچه حداقل سی و یک سال سن دارد. او یک علامت سفید درست بالای چشمانش دارد.

ناگهان به نظر رسید که کارآگاه هولمز هیجان زده شده است.

او فریاد زد: یک علامت سفید! آیا او همچنین سوراخهای کوچکی در گوشش برای گوشواره نیز دارد؟

بله دارد.

کارآگاه هولمز گفت: من او را می شناسم. هولمز برخاست و ادامه داد: بسیار خوب آقای ویلسن من دربارة این موضوع خواهم اندیشید. امروز شنبه است. من امیدوارم که همه چیز تا دوشنبه توضیح داده شود.

وقتی که آقای ویلسون رفت، کارآگاه هولمز از من پرسید: واتسُن، عقیدة تو دربارة انجمن موقرمزها چیست؟

من هیچ نظری ندارم آقای هولمز، این موضوع برای من کاملاً یک راز است.

او گفت: بله آقای واتسُن من باید سخت کار کنم.

من از او پرسیدم: چکار می خواهی بکنی؟

قبل از هرچیز می خواهم پنجاه دقیقه پیپ بکشم. لطفاً در طول این مدت با من صحبت نکن.

او نشست و شروع کرد به کشیدن پیپ سیاه، کهنه و جرم گرفتة خود.

ما نشستیم و مدتی طولانی را در سکوت گذراندیم. من فکر کردم که هولمز بخواب رفته است، ولی او ناگهان از جای خود پرید و پیپش را روی میز گذاشت.

او گفت: امروز بعد از ظهر در تالار استاینوی کنسرت موسیقی است میایی برویم و بشنویم؟

من پاسخ دادم: بسیار خوب من امروز کاملاً آزاد هستم.

کارآگاه هولمز گفت: خوب است! کلاهت را بپوش و بیا من می خواهم قبل از رفتن به تالا استاینوی، نگاهی به میدان ساکس کابورگ بیفکنم. و همچنین ما باید نهار بخوریم. بیا برویم!

ما قسمتی از راه را با قطار زیرزمینی و قسمتی از آنرا با پای پیاده رفتیم. میدان ساکس کابورگ مکانی از نوع مکانهای فقیر نشین و کسالت بار بود. در وسط میدان چمنی کثیفو تعداد بوته وجود داشت. من بوی سوختگی را استشمام کردم. چهار ردیف از خانه هائیکه با آجر ریز ساخته شده بودند هرکدام دارای دو طبقه و یک زیرزمین بودند. یکی از آنها دارای یک ویترین و یک درِ مغازه بود که در عین حال درِ خانه نیز محسوب می شد. بالای ویترین مغازه مایک تابلوی چوبی قهوه ای دیدیم که روی آن با رنگ سفید نوشته بود جابز ویلسون، همچنین سه توپ طلایی رنگ روی آن وجود داشت که علامت مغازه های گرویی است.

هولمز در برابر خانة آقای ویلسن ایستاد و چند لحظه ای به آن نگریست. سپس با عصای خود چندین ضربة متعدد به سنگهای بزرگ خیابان، با صدای بلندی کوبید. بالاخره او بجانب در رفت و در را کوبید.

در فوراً باز شد و مرد جوانی در پشت آن ظاهر گشت.

کارآگاه هولمز پرسید: لطفاً آیا می توانید راه ادارة پس مرکزی را به من نشان دهید؟

مرد بدون لحظه ای درنگ در حالیکه با انگشت اشاره می کرد گفت:

در امتداد آن خیابان بروین سپس سوین خیابان سمت راست را تا به آخر بروید. بعد از آن در خیابان چهارم، سمت چپ ادارة پست مرکزی قرار دارد.

هولمز همچنان که ما قدم زنان می رفتیم گفت: یک مرد باهوش! باهوشتر از او در انگلستان تنها سه نفر و در آن، تنها دو مرد شجاعتر از او وجود دارد.

هولمز گفت: من به صورت او نگاه نکردم!

اوه پس بنابراین چرا در زدی؟

هولمز جواب داد: برای اینکه می خواستم به زانوهای شلوارش نگاه کنم.

با این حال کارآگاه هولمز از گفتن چیزی بیشتر دربارة این موضوع خودداری کرد.

با توضیح نداد که چرا کف خیابان را با عصای خود ضربه زد. او فقط گفت:

ما میدان ساکس کابورگ را دیدیم حالا بیا نگاهی به خیابانهای پشت آن بیفکنیم.

ما میدان کوچک را ترک کردیم و بزودی در یکی از شلوغ ترین خیابان های اصلی لندن بودیم. با اینحال بعضی از خانه ها و مغازه های این خیابان اصلی تنها به وسیلة باغها و حیاط هایی از میدان کوچک آرام پشتی جدا شده بود. یک مغازة قنادی، یک دکان مطبوعاتی، شعبه های بانک شهر، و بانک منطقه ای یک رسوران ایتالیایی و کارخانة کوچکی که کالسکه میساخت در آنجا وجود داشت.

کارآگاه هولمز: واتسن ما کارمان را انجام دادیم حالا بیا نهار بخوریم و سپس موسیقی گوش کنیم.

همینطور که از تالار استانیوی خارج می شدیم هولمز به من گفت: فکر می کنم که تو الآن باید به خانه بروی و همسرت را تنها نگذاری واتسن؟

من پاسخ دادم: بله باید به خانه بروم.

او گفت: و من هم کارهای زیادی برای انجام دادن دارم، این ماجرای میدان ساکس کابورگ واقعاً جدیست. جنایت بزرگی در شرف تکوین است، ولی من فکر می کنم که بتوانیم از آن جلوگیری کنیم، من کمک تُرا برای امشب لازم دارم.

در چه ساعتی؟

در ساعت ده

من به او گفتم: قول می دم در ساعت ده به خیابان بیکر بیایم.

بسیار خوب واتسُن لطفاً اسلحة خود را هم بیاور چون ممکنست خطرناک باشد.

کارآگاه هولمز دستی تکان داد و در میان جمعیت ناپدید شد.

وقتی که من در ساعت ده وارد خیابان بیکر شدم، دو کالسکه در بیرون خانه وجود داشت و دو نفر پیش از ما آنجا رسیده بودند: یک افسر پلیس پیتر جونز و یک مرد بلند قد لاغر اندام با قیافة غمگین که بسیار مناسبِ کار امشب، لباس سیاه پوشیده بود.

کارآگاه هولمز گفت: واتسُن من فکر می کنم که تو آقای جونز را بشناسی؟

اجازه بده که آقای مری وِدِر مدیر بانک شهر و حومه را به تو معرفی کنم او در این ماجرا به ما ملحق می شود.

آقای مری ودر گفت: کارآگاه هولمز، امیدوارم که در این سوء ظنِ خود اشتباه نکرده باشید. من هر شنبه شب به مدت بیست و هفت سال با دوستانم ورق بازی کرده ام و این اولین باریست که از جلسه غیبت می کنم. امیدوارم که وقت مرا هدر ندهی!

کارآگاه هولمز جواب داد: آقای مری وِدِر من فکر می کنم که بتوانم شب هیجان انگیزی را به شما قول بدم، شما می روید که سی هزار پوند خود را نجات دهید. و شما آقای جونز امشب جناتکاری را دستگیر خواهی کرد که سالها در تعقیبش بوده اید!

جونز گفت: بله، جان کِلَی جنایتکار، تقللب کننده در اوراق بهادار و دزد. او مرد جوای است، ولی با هوش ترین و خطرناکترین دزد در انگلستان است. او قبلاً دزد نبوده و فارغ التحصیل از دانشگاه آکسفورد می باشد و پدر بزرگش برادرِ پادشاهِ انگلیس بوده است.

کارآگاه هولمز نگاهی به ساعتش کرد و گفت: آقایان اکنون وقت رفتن فرا رسیده است. آقای مری وِدِر لطفاً شما در کالسکة اول با آقای جونز بروید. واتسُن و من در کالسکة بعدی خواهیم آمد.

راهی طولانی بود، ولی هولمز خیلی کم حرف زد در عوض آوازهایی را که بعد از ظهر امروز در تالار استانسوی شنیده بود می خواند.

بالاخره هر دو کالسکه به بانک شهر و حومه در خیابان اصلی واقع در خیابان ساکس کابورگ رسیدند. آقای مری وِدِر از کلیدهای خودش برای باز کردن درِ بانک استفاده کرد و ما را از میان درهای مختلف و در امتداد راهروها تاریک زیادی عبور داد. او چراغی روشن کرد و سپس مارا به زیر زمین بزرگی که از آن بوی خاک به مشام می رسید برد. جعبه های محکمی به ردیف چیده شده بودند.

کارآگاه هولمز فانوس نفتی را برداشت و آنرا بالا گرفت و گفت:

اقلاً سقف اینجا خیلی محکم است.

آقای مری وِدِر در حالیکه با عصایش به کف زیر زمین می کوبید گفت: کف آن هم قوی است و سپس با فریاد تعجبی ادامه داد اوه به نظر می رسید زیرش کاملاً خالی است.

کارآگاه هولمز گفت: لطفاً خیلی آهسته صحبت کنید اگر دزدان صدای مارا بشنوند تمام شانس ما برای دستگیری آنان از بین خواهد رفت. لطفاً بنشینید روی یکی از آن جعبه ها و در کارِ ما مداخله نکنید.

آقای مری وِدِر با حالت تسلیم نشست. کمی شرمنده به نظر می رسید کارآگاه هولمز فانوس را کف اتاق گذاشت و یک ذره بین از جیبش بیرون آورد. سپس زانو زد و شروع کرد به بررسی شکافهای بین سنگهای بزرگِ کف اتاق.

بعد از چند دقیقه ای او از جا پرید و گفت: تا نیمه شب هیچ چیز اتفاق نخواهد افتاد. دزدان نمی توانند پیش از اینکه دکان گرویی آقای ویلسون پیر بسته شود، برای خواب برود کاری انجام بدهند. بمحض اینکه او بخوابد آنها به سرعت دست به کار خواهند شد. بخاطر اینکه وقت برای فرار ذخیره کنند.

من پرسیدم: چه چیز در این جعبه ها وجود دارد؟

کارآگاه هولمز گفت: آقای مری وِدِر اینرا برای شما خواهد گفت.

مدیر زیر لب زمزمه کرد. این طلای فرانسوی ماست. این جعبه ها سی هزار پوند ارزش دارد که چند ماه پیش ما از بانک فرانسه قرض کردیم.

کارآگاه هولمز در حالیکه چراغ را خاموش می کرد گفت: آقایان حالا ما باید در تاریکی منتظر بمانیم، دزدان بزودی اینجا خواهند بود بنابراین ما باید پشت جعبه ها پنهان شویم. وقتی که آنها بیایند، ما باید بسادگی روی آنها بپریم. آنها مردانی بسیار خطرناک اند به همین دلیل ما باید به سرعت عمل کنیم. اگر آنها به سوی ما شلیک کنند، آقای واتسُن شما باید آنها را هدف قرار دهید.

من هفت تیر را روی یکی از جعبه ها در دسترس خود قرار داده ام.

کارآگاه هولمز ادامه داد: تنها یک راه فرار برای آنها باقیست و آن اینست که دوباره برگردند به خانة واقع در میدان ساکس کابورگ. آقای جونز آنچه که از تو خواستم انجام دادی؟

بله آقای هولمز سه پلیس در بیرون خانة آقای ویلسون منتظرند.

بسیار خوب و حالا ما باید سکوت کنیم و منتظر بمانیم.

ما حدود یک ساعت و ربع در تاریکی منتظر ماندیم. ولی در تاریکی این زمان بنظر طولانی تر می آمد. پاهای من خشک و خسته شدند. من می توانستم صداهای نفس کشیدن سه همراهم را بشنوم. ناگهان یک خط باریک نور در کف اتاق دیدهد. سپس سنگِ بزرگِ کف اتاق بکناری رفت و خط نور بزرگتر و روشنتر شد. من دید که دستی ظاهر گردید. ولی سپس سگ به آرامی دوباره سر جایش گذاشته شد و تنها خط نوری روشن د امتداد شکاف سنگ می توانست دیده شود.

سپس با نیروی بیشتریسنگ بزرگ دوباره بکناری زده شد. وقتی که سنگ به پهلو غلتید صدای بلندی از آن برخاست. سپس یک چهره ظاهر شد و من مغازه دار دکان گرویی را دیدم. مرد جوان اطراف را نگریست و خودش را به داخل زیرزمین بالا کشید. او بسیار مردان نیز کمک کرد تا از گودال بالا آمدند. آن دو مرد کوچک بودند. دومی موی قرمز خیلی درخشان داشت.

شرلوک هولمز بسوی اولین مرد هجوم برد و او را دستگیر کرد. او خطاب به سایر همراهانش فریاد زد: آرکی دوباره بپر توی گودال.

آن مرد شروع کرد بپائین رفتن از گودال. من صدای پاره شدن لباسش را وقتی که جونزکُت او را گرفت شنیدم.

فروشنده دکان گرویی هفت تیری را بیرون کشید ولی کارآگاه هلمز با عصای خود ضربه ای به آن زد و آنرا روی کف اتاق انداخت.

هولمز گفت: آقای کِلِی شما ابداً هیچ شانس فراری ندارید.

دزد جواب داد: نه ندارم، من دستگیر شده ام ولی دوستم گریخته است اگرچه این افسر یک قسمت از کت او را در دست خود دارد!

کارآگاه هولمز گفت: سه پلیس در بیرون خانة آقای ویلسون منتظر دوست شما هستند.

کلی گفت: اوه واقعاً؟ به نظر می رسد که شما فکر همه چیز را کرده اید. باید به شما تبریک بگویم.

کارآگاه هولمز جواب داد: و من هم به نوبه خود باید به شما تبریک بگویم، ایدة شما درباره انجمن مو قرمز ها عقیدة خیلی نو و مؤثری بود.

جونز به کلی گفت: دستهایت را به من بده حالا می خواهم به آنها دستبند بزنم.

دزد گفت: با دستهای کثیف به من دست نزن! من نوة برادرِ پادشاه هستم. تو همیشه باید به من بگوئی آقا، لطفاً

جونز لبخند زنان گفت:

بسیار خوب آقا، لطفاً تا بالای پله ها با من بیایید آقا. بعد ما یک کالسکه می گیریم آقا وترا به پاسگاه پلیس میبریم آقا.

کلی گفت: حالا بهتر شد.

سپس او به آقای مری وِدِر، کارآگاه هولمز و  من تعظیم کرد و به آرامی همراه جونز راه افتاد.

کارآگاه هولمز بعداً گفت: البته حدس زدن منظور انجمن موقرمزها سخت نبود. کلی و دوستش، یعنی مردی که خود را دانکن راس می نمامید می خواستند آقای ویلسون را چندین ساعت در روز از خانه دور نگه دارند.

من پرسیدم ولی تو چطوری فهمیدی آنها نقشه سرقت بانک را دارند؟

کارآگاه گفت: واتسن من به سرگرمی اسپالدینگ مغازه دار آقای ویلسون، که عکاس بود فکر کردمو آقای ویلسون به ما گفت که آن مرد جوان ساعاتی طولانی را در زیرزمین مشغول آماده کردن فیلم و چاپ عکس است. توضیح آقای ویلسون مرا برانگیخت که بفهمم در حقیقت وینسنت اسپالدینگ همان جان کلی است. کلی مشغول انجام دادن کاری در زیرزمین آقای ویلسون بود- کاری که ساعاتی طولانی در روز طول می کشید و هفته ها ادامه داشت. تنها توضیح کار او این بود که او مشغول حفر یک تونل به ساختمان دیگر است. تو متعجب شدی که چرا من با عصای خود به کف میدان ساکس کابورگ کوبیدم. بسیار خوب، من می خواستم بدانم که آیا تونل در جلو خانه است یا نه. اینطور نبوده زیرا صدایی که از ضربات عصای من برخاست صدای خفه ای بود نه صدایی که از ضربه زدن به جایی پوک بر می خیزد.

سپس من زنگ در خانه را بهدا در آوردم. من به مغازه نرفتم زیرا می خواستم زانوی شلوار همکار اسپالدینگ را ببینم. آقای واتسُن زانوها کاملاً سائیده شده و کیثف بودند، آنها بالکه های خاک قهوه ای رنگ پشیده شده بودند!

وقتی که من فهمیدم که شعبه بانک شهر و حومه درست پشت خانه آقای ویلسون است همه چیز را فهمیدم.

من از کارآگاه پرسیدم: ولی تو چگونه فهمیدی که نقشه دزدی برای امشب طرح ریزی شده است!

کارآگاه جواب داد: بسیار خوب، وقتی که آنها اداره انجمن موقرمزها را بستند، این ثابت می کرد که آنها بیش از این در قید حضور یا عدم حضور آقای ویلسون نیستند. بنابراین من فهمیدم که کار تونل بپایان رسیده است. ولی آنها مجبور بودند بزودی که از آن استفاده کنند و گرنه ممکن بود کسی آنرا کشف کند. و روز شنبه (که قبل از تعطیلی یکشنبه است) بهترین شب برای آنهاست زیرا دستبرد تا روز صبح دوشنبه کشف نمیشد.

بنابراین من فهمیدم که کلی و دوستش امشب خواهند آمد!

منبع:



نظر دهید