بزرگترین اتاق فرار در ایران

ادامه ی داستان عمارت تسخیر شده (قسمت نهم)

از پشت سرم صدای خِرش خِرشی سریع و خشنی به گوشم رسید، همینکه به سمت صدا برگشتم، ناگهان سگ عظیم الجثه و سیاهی را مقابل خودم مشاهده کردم، نمی دانم چه کاری خوبی کرده بودم که خدا چنین لطفی را به من کرده بود، با فاصله ای کمتر از نیم متر از من سگ ایستاده بود و پارس می کرد، ولی طناب قلاده اش به او اجازه ی نزدیک تر شدن به من را نمی داد، آنچنان با قدرت طناب را می کشید که هر لحظه ممکن بود طناب پاره شود، به سرعت بلند شدم و لنگان لنگان از سگ عصبانی دور شدم، قلبم در سینه به شدت می تپید، به دیوار پشتی باغ نزدیک شدم و خودم را به بالای دیوار رساندم و از آنجا از باغ خارج شدم، عجب روزگاری بود، پر از شیطنت های دوران کودکی، پر از شوق و هیاهو، پر از دلبستگی های شیرین!!!

اما حالا چه باید کرد؟؟؟ اصلاً چه کاری می توان کرد؟؟؟ باز هم بی هدف به جستجو در حیاط خانه باغ پرداختم، نزدیک به درخت گردو وسیله ای بود که قبلاً هم آن را دیده بودم ولی نمی دانستم چیست و چه می توان با آن کرد، قبلاً که آن را دیده بودم تصور کردم ممکن است این وسیله مربوط به پوست کندن گردو باشد، لوله ای بود به اندازه ی قطر گردو که در پشت آن صفحه ای فلزی جوش داده شده بود.

اینبار که این وسیله را دیدم به نظرم جالب آمد، خم شدم تا آن را از روی زمین بردارم، پس از آنکه آن را از روی زمین برداشتم کرم های روی خاک باغچه که در زیر این شیء فلزی پنهان شده بودند به تکاپو افتادند تا حفره ای را برای نفوذ به خاک درون باغچه بیابند. اندکی شیء فلزی را بررسی کردم، شیء فلزی از یک صفحه و لوله ای باریک بر روی آن تشکیل شده بود و تمام آن زنگ زده بود و به رنگ قرمز و مشکی تبدیل شده بود به یادم آمد که این شیء فلزی می تواند با سوراخ روی بدنه ی داخل حفره مرتبط باشد، سریع به سمت درب ورودی ساختمان دویدم، با احتیاط پایم را بر روی جعبه ی چوبی میوه گذاردم و داخل حفره شدم، لوله ی فلزی کاملاً مناسب برای سوراخ روی دیوار بود، آن را به آرامی داخل سوراخ روی دیوار کردم، پس از آنکه لوله تا انتها وارد سوراخ شد، صدای مبهم کلیک از داخل لوله خارج شد و بلافاصله صدای گرفته ی مردی در فضای خانه باغ پیچید:

"اگر داری صدای منو می شنوی معنیش اینه که تا اینجای کارو خوب پیش رفتی، اگر هنوز زنده ای معنیش اینه که خیلی باهوشی، ولی هیچ کدوم از اینا به این معنی نیست که تا آخرشم بتونی زنده بمونی هه هه هه!!!، پس باید قوانین بازی رو بهت یادآوری کنم، حتماً تا الآن خودتم فهمیدی که توی یه بازی هستی ولی نه یه بازی معمولی و بچه گونه، یه بازی که اگر ببازی جونتو از دست دادی!!! قانون اول اینه که حق نداری هیچ کاری رو به زور انجام بدی، این یکی از مهمترین قوانین توی همه ی اتاق های فراره، قانون دوم اینه که حق نداری تلاش کنی با بیرون از اینجا تا قبل از بُرد یا باختت ارتباط برقرار کنی!!! قانون سومم اینه که باخت تو این بازی به معنای از دست دادن عمرته و بُرد به معنای نجات جونته!!! هیچ جایزه ای در کار نیست، دقیقاً مثل تمام اتاق های فرار!!! و نکته ی دیگه اینکه برای حل هر معما زمانی محدود در اختیار داری، پس نباید زمان رو از دست بدی و باید بی وقفه برای موفقیت تلاش کنی!!! پس اگر می خوای ادامه بدی که البته چاره ی دیگه ای ام نداری 3 بار محکم دست بزن.

با شنیدن صدا شور و شوق عجیبی تمام وجودمو فرا گرفت، ولی کمی که بیشتر فکر کردم، دیدم در کنار این شور و هیجان یه حس ترس و اضطراب از اینکه نتونم از این اتاق فرار جون سالم به در ببرم تمام وجودمو احاطه کرد، قبلاً از دوستام شنیده بودم که اتاق فرار یه بازی گروهیه ولی اینجا من تنها بودم و چاره ای نداشتم بجز ادامه دادن، پس محکم دستامو به هم دیگه کوبیدم تا صدای دست زدنم تمام فضای گودال رو پر کرد، بعد از اینکه برای بار سوم دستام بهم اصابت کردند، دوباره همان صدای مبهم و گرفته فضای باغ را احاطه کرد:

"خوب معلومه که از این اتاق فرار خوشت اومده، پس منم یه راهنمایی می کنم برای اینکه بدونی من کی هستم، باید بهت بگم که تو منو میشناسی، منم تورو میشناسم، ولی من تورو خیلی خوب میشناسم، تو برای من یه کاری انجام دادی که خودت نمی دونی ولی من می دونم، تقریباً 2 سال پیش، از اینا بگذریم!!! الآن می خوام بهت یه هینت بدم که بتونی راحت تر به مسیرت ادامه بدی،

«در آن روزی که گردد ماه کامل                      شود رمز و رموزم هر دو شامل

در آن روزی که گشت آن "منطقه صفر"            همه اهداف من هم گشت حاضر

تمام پنج حرفم را تو شنیدی               بدیدی گر تو قفلی هست دستت یک کلیدی»

بعد از اینکه این جملات تموم شد فضای خانه باغ در سکوتی مبهم فرو رفت، به فکر فرو رفتم که این شخص کیست که مرا می شناسد و مرا عمداً در این اتاق فرار اسیر کرده است؟؟؟ این شخص کیست که من او را می شناسم و او نیز مرا به خوبی می شناسد؟؟؟ من برای او چه کاری انجام داده ام که مستوجب چنین عذابی شده ام؟؟؟ چرا باید مرا مجازات کند و این مجازات ثمرة کدام گناه است؟؟؟ در فکر یافتن پاسخ این سؤالات بودم که ناگهان به یادآوردم که در بین صحبت هایش گفت: از اینا بگذریم!!! پس من هم باید از یافتن پاسخ این سؤالات می گذشتم. اصلاً بذار از راهنمایی ای که بهم داد و گفت که با این راهنمایی می تونم راحت تر به مسیر ادامه بدم استفاده کنم:

"در آن روزی که گردد ماه کامل"

در چه روزی ماه کامل میشه؟؟؟ اصلاً مگه ماه ناقصه که بخواد کامل بشه؟؟؟ تو این فکرا بودم که یاد علوم تجربی دوران دبستان افتادم، به یاد داشتم که خانوم معلم مهربونی داشتیم که رابطه خورشید و ماه و زمین رو کامل برامون توضیح داده بود، به یاد داشتم که ماه در چهاردهمین روز از ماه قمری کامل میشه، پس می تونه منظورش از اینکه "در آن روزی که گردد ماه کامل" عدد 14 باشه، ولی 14 چه کمکی می تونست به من بکنه؟؟؟ احتمالاً باید تمام ابیات شعر رو رمزگشایی می کردم تا متوجه می شدم که چه چیزی بهم کمک می کنه.

در آن روزی که گردد ماه کامل                       شود رمز و رموزم هر دو شامل

"شود رمز و رموزم هر دو شامل می تونه به این معنی باشه که رمز و رموزی در کاره که یه بخشی از اون 14 هستش.

در آن روزی که گشت آن "منطقه صفر"           همه اهداف من هم گشت حاضر

به یاد دارم که در سال 2001 میلادی توسط افرادی که به اونا تروریست می گفتن 2 تا برج از 7 برج تجاری در آمریکا مورد اصابت یک هواپیمای مسافربری ربوده شده قرار گرفت و طی یک عملیات انتهاری افراد زیادی جونشونو از دست دادن، بعد از این اتفاق به اون منطقه لقب "منطقه صفر" داده شد. پس "منطقه صفر" احتمالاً باید اشاره ای داشته باشه به این واقعه ی تاریخی!!! ولی چه ربطی داره به معمای ما؟؟؟

این عملیات تروریستی در 11 سپتامبر سال 2001 صورت گرفته بود، ولی توی راهنمایی به من گفته بود "تمام پنج حرفم را تو شنیدی" من که پنج حرف نشنیده بودم من فقط 3 بیت از یک شعر رو شنیده بودم، نکنه پنج بیت بوده و من فقط سه بیت از اونو به خاطر سپردم!!!

حالا چه باید بکنم؟؟؟ اگر اون دو بیتی که به خاطر نسپردم نکته ی مهمی داشته باشه باید چه کار کنم؟؟؟ اینم از بخت بدمه که اون دو بیت رو متوجه نشدم، اصلاً شایدم که خودش فراموش کرده اون دو بیت رو برای من بخونه یا اینکه اشتباهی گفته پنج بیت و فقط همون سه بیت بوده، شایدم برای قافیه ی شعر بوده که بجای سه از پنج استفاده کرده، در هر حال چیزی که الآن من در اختیار دارم، فقط همین سه بیته و باید همین سه بیت رو رمزگشایی کنم.

یهو یه چیزی به ذهنم رسید، شاید 11 سپتامبر 2001 خودش میشه پنج حرف، اگر اینطور باشه پس "روزی که ماه کامل میشه" به چه دردم می خوره؟؟؟

شاید هر عدد یکی از حرفایی که ازش نامبرده محسوب میشه!!! ولی من که الآن خیلی بیشتر از پنج حرف در اختیار دارم، 14، 11، 2001 همه ی اینا میشن مجموعاً 8 حرف، من فقط 5 حرف از اونارو لازم دارم، 14 که قطعاً درسته چون یک بیت از شعر رو منحصراً به اون اختصاص داده احتمالاً حرف های بعدی هم باید 11 سپتامبر باشه ولی اینم که میشه 2 حرف پس می مونه یک حرف، از 2001 کدوم عددش می تونه عدد مورد نظر طراح این اتاق فرار باشه؟؟؟

صبر کن ببینم تو مصرع دوم بیت اول گفته بود "شود رمز و رموزم هر دو شامل" پس باید از 2 مصرع از کل شعر تمام رمز و رموزشو استخراج کنم. سپتامبر ماه چندم از سال میلادیه؟؟؟ آره خودشه سپتامبر ماه نهم از سال میلادیه پس میشه 14 (ماه کامل)، 11 (منطقه صفر)، 9 (سپتامبر)، آره خودشه 14119!!!

رمزی که مورد نظر طراح این اتاق فرار بوده 14119 هستش، که 5 عددم داره. ولی من با این 5 عدد چه باید بکنم؟؟؟

بازم دوباره به این قسمت از حل معما رسیدم که خیلی دوستش دارم، باید همه جا رو بگردم تا بتونم از این 5 عدد استفاده کنم، 5 عدد که می تونه منو نجاتم بده، ولی باید تمام حواسمو جمع کنم که از قوانین بازی تبعیت کنم وگرنه ممکنه جونمو از دست بدم.

 مگه جایی مونده تو این باغ که من نگشته باشمش، هرجا بود رو قبلاً گشتم، هیچ چیزی پیدا نکردم که بتونم روش عدد وارد کنم.

برای خواندن قسمت اول داستان عمارت تسخیر شده کلیک کنید

برای خواندن قسمت دوم داستان عمارت تسخیر شده کلیک کنید

برای خواندن قسمت سوم داستان عمارت تسخیر شده کلیک کنید

برای خواندن قسمت چهارم داستان عمارت تسخیر شده کلیک کنید

برای خواندن قسمت پنجم داستان عمارت تسخیر شده کلیک کنید

برای خواندن قسمت ششم داستان عمارت تسخیر شده کلیک کنید

برای خواندن قسمت هفتم داستان عمارت تسخیر شده کلیک کنید

برای خواندن قسمت هشتم داستان عمارت تسخیر شده کلیک کنید

این داستان در سایت اتاق فرار تهرومز ادامه دارد برای خواندن ادامه ی داستان کلیک کنید

منبع:



نظر دهید