بزرگترین اتاق فرار در ایران

ادامه ی داستان عمارت تسخیر شده (قسمت سوم)

تنها چیزی که تا این لحظه متوجه شده بودم این بود که این مخمصه ای توش گرفتار شدم یه اتاق فراره، ولی نه یه بازی، یه اتاق فراره کامل و واقعی، یه اتاق فراری که باید ازش فرار کنم، که البته فرار کردن از اون ممکنه جایزه ای برای من نداشته باشه، ولی یقیناً فرار نکردن از اون قطعاً هزینه ای به قیمت جونم داره، با همین فکرها قدم هایم را لرزان به سمت ساختمان میانی خانه باغ ادامه دادم، هوا کم کم رو به تاریکی می رفت صدای ناشی از خودروها و موتورسیکلت ها در این خانه بی معنا بود، هیچ صدا و آلودگی صوتی ای وجود نداشت که باعث شود حتی صدای دویدن موشی که در کنار دیوار بلند باغ می دوید را نشنوم. ترسان و لرزان ساختمان را دور زده و از ناراهِ کنار ساختمان خودم را به درب پشتی ساختمان رساندم، جایی که تصور می کردم بازی از آنجا شروع میشود، به درب نگاهی انداختم؛ درب بسته بود و قفل بزرگی بر آن آویزان بود، برگه ای که بر روی آن نوشته شده بود بازی شروع شد!!! را همواره در دست می فشردم برگه کاملاً با عرق دستم مرطوب شده بود جنس برگه از کاغذ گلاسه ی مرغوب بود، بیچاره در لابلای انگشتانم له می شد، دوباره برگه را باز کردم و خواندم:


بازی شروع شد!!! به درب پشت ساختمان باز بگردید و داخل عمارت شوید؟؟؟

این متن یعنی چی؟؟؟ آخه در پشت ساختمان که قفله؛ من چه جوری می تونم از اون داخل بشم؟؟؟

توی همین فکرا بودم که برگه از دستم به زمین بر روی آب هایی که از حوض به بیرون می ریخت افتاد، برگه رو برداشتم، کاملاً خیس شده بود، خیس و قرمز، الآن دیگه تقریباً مطمئن بودم که آب قرمز رنگی که از حوض به بیرون می ریزد آب نیست، خونه!!!

داشتم به اینکه چطور ممکنه اون همه خون از داخل حوض به بیرون سرریز بشه فکر می کردم که یهو نگاهم به نامه افتاد، برخی از حروف نامه از بین رفته بود، انگار آب قرمز رنگ باعث شده بود برخی از حروف پاک بشن، حروفی که از آن باز مانده بود، برایم معنی خاصی نداشت:

"ازشرعدرسبگیر"

ولی چرا باید حروف پاک می شدن؟ اگر پاک شدن چرا همشون پاک نشدن؟؟؟ چرا بعضیاشون هنوز هستن بعضیاشون پاک شدن؟؟؟ حتماً یه معنی مهمی داره!!! باید سعی کنم متوجه معنیش بشم.

چند دقیقه ای زمان برد تا بتونم یه رابطه ی منطقی بین حروف باقیمانده پیدا کنم،

- آره درسته!!! خودشه!!!

"از شرع درس بگیر"

ولی کدوم شرع؟؟؟ کدوم درس؟؟؟ اصلاً باید چیکار کنم؟؟؟

یعنی چی آخه که از شرع درس بگیر؟؟؟

کلی با خودم کلنجار رفتم که متوجه بشم این نامه قراره چیو به من برسونه، چیز خاصی نیست، اتفاقیه!!! آره حروف اتفاقی پاک شدن آخه یعنی چی که از شرع درس بگیر؟؟؟

نه!!! صبر کن الآن دیگه باید اذان رو گفته باشن، اذان مغرب، الآن دقیقاً وقتیه که باید نماز خونده بشه، آره خودشه باید نماز بخونم، ولی من که وضوء نگرفتم چطور باید نماز بخونم؟؟؟ تازه اگرم قرار باشه وضوء بگیرمو نماز بخونم باید آب پیدا کنم با خون که نمیشه وضوء گرفت.

یهو یادم افتاد توی حیاطی که اونور ساختمان بود که استخر بود که با آب چشمه پر می شد، سریع خودمو به حیاط جلوی ساختمان رسوندم، سر چشمه رو پیدا کردم، دقیقاً همونجایی که آب از چشمه به داخل استخر می ریخت، رفتم که وضو بگیرم دستمو داخل آب کردم، آب خیلی خنک بود، تمام بدنمو لرز فرار گرفته بود، ولی باید وضوء می گرفتم، باید وضوء می‏گرفتم و از شرع درس می گرفتم، هر دو دستم رو به داخل آب فرو بردم، چیزی به نوک انگشتانم گیر کرد، زمانیکه دستانم را از داخل آب خارج کردم نخی در بین انگشتانم قرار گرفته بود، نخ را کشیدم، نخ خیلی طولانی بود، کشیدم و کشیدم تا آنکه سرِ نخ از آب خارج شد، به سرِ نخ یک کلید وصل بود، کلید را برداشتم، در دل خود را تحسین می کردم، که چقدر باهوشم و از درون به اوضاعی که پیش اومده بود بد و بیراه می گفتم، کلید را برداشتم و به سمت دربِ عمارت دویدم، قفلی که بر روی دربِ عمارت قرار داشت و دو سرِ زنجیر کلفت را به یکدیگر متصل کرده بود، کلید را به قفل نزدیک کردم تا قفل را باز کنم، ولی نه انگار این کلید مربوط به این قفل نمیشه، دوباره لرز تمام وجودمو فرا گرفت، پس این کلید مربوط به کدوم قفل میشه؟؟؟

آهان یادم اومد، احتمالاً این کلید مربوط به درب ورودی خونه باغه، به سمت دربِ  ورودی دویدم، هوا دیگر تاریک شده بود و تنها روشنایی موجود که باعث می شد بتوانم اطرافم را ببینم نور قرص کامل ماه بود.

به درب ورودی خانه باغ رسیدم، نه انگار کلید متعلق به اینجا هم نیست، بار دیگر امیدی در دلم زنده شد به سمت دربِ پشتی عمارت دویدم، آری حتماً کلید متعلق به آن است، از بیراهه مسیر را طی کردم و به درب پشتی عمارت رسیدم، گویی این کلید مربوط به هیچ قفلی نمی شود، پس چرا باید آن را میافتم؟؟؟ پس آن همه تحسین برای یافتن این کلید بیهوده بود؟؟؟

لعنت به بخت بد که با هیچ شوینده ای پاک نمی شود

با خود در کشمکش بودم که به یادآوردم که باید از شرع چیزی را یاد بگیرم!!!

سایر بخش های داستان در سایت اتاق فرار تهرومز

برای خواندن قسمت اول داستان عمارت تسخیر شده کلیک کنید

برای خواندن قسمت دوم داستان عمارت تسخیر شده کلیک کنید

این داستان در سایت اتاق فرار تهرومز ادامه دارد برای خواندن ادامه ی داستان کلیک کنید

منبع:



نظر دهید