بزرگترین اتاق فرار در ایران

ادامه ی داستان عمارت تسخیر شده (قسمت ششم)

کفش هایم را درآوردم و به آرامی پاهایم را داخل آب کردم، آب داخل استخر بسیار خنک بود، لرز تمام وجودم را فرا گرفت، اما چه می شد کرد برای یافتن سنجاق سر مجبور بودم به داخل استخر بروم، تا بتوانم این مرحله از این اتاق فرارِ عجیب را نیز پشت سر بگذارم، شوق و اشتیاق عجیبی تمام وجودم را گرفته بود، سرمای آب بدنم را خنک کرده بود و هیجان یافتن سنجاق سر و قرار دادن آن در پایه ی ستون از درون مرا به آتش کشیده بود، برای ورود به آب سرد داخل استخر نمی توانستم به آرامی وارد شوم، می بایست یکباره خودم را به داخل آب استخر می انداختم تا بتوانم بر سرمای آب غلبه کنم، همین کار را کردم، خودم را به میانه ی استخر پرت کردم، تمام تلاشم را کردم که آب استخر زیاد تکان نخورد تا موجب تغییر جای سنجاق سر شود، خودم را به آرامی بر روی آب شناور کردم، خزه های استخر به لباس هایم و لابلای انگشتانم چسبیده بود، سعی کردم به شرایط مسلط شوم و در حالت تعادل قرار گیرم. به آرامی در آب شنا می کردم تا بدنم به دمای آب عادت کند، بعد از چند دقیقه سعی کردم کمی زیر آب را نگاه کنم، سرم را داخل آب فرو بردم و چشمانم را باز کردم، با کمال تعجب متوجه شدم که بر خلاف سطح آب که بسیار کدر و کثیف است، عمق آب بسیار شفاف و قابل مشاهده به نظر می رسد، ولی کف استخر پر از خزه های کوتاه و بلند بود که یقیناً قدم زدن بر روی آنها غیر ممکن می نمود، به سمتی از استخر که گمان می کردم سنجاق سر در آنجا فرود آمده باشد رفتم، کمی نگاه کردم، دیگر فراموش کرده بودم که باید نفس بکشم، حس یک ماهی را به خود گرفته بودم که در دنیای پر از آبش شنا می کند و به این سو و آن سو می رود، ناگهان احساس خفگی بهم دست داد، به سطح آب آمدم، نفسی عمیق کشیدم و مجدداً به سوی کف استخر حمله ور شدم، ذوق یافتن سنجاق سر هوش و حواسم را ربوده بود، به کف استخر رفتم چیزی به چشمانم نمی خورد تا بتوانم محلی را برای پنهان شدن سنجاق سر در نظر بگیرم، ناچار بودم دستانم را در بین خزه های ریز و درشت کف استخر کرده و با کمک حس لامسه ام تلاشم را ادامه دهم، دستانم را بین خزه‏ها کردم و کمی حرکت دادم، خزه ها نرم و لزج بودند، توأماً حسی متفاوت در وجودم قلیان نمود، حسن هیجان و لذت، در کنار انزجار و وحشت مرا از درون آشفته بود. دستانم دیگر با کف استخر تلاقی می نمود، کف استخر، سیمان زبر بود که روی آن را خزه های لزج پوشانده بود، دستم به خزه های بلند تر و تیره تر کنار استخر نزدیک می شد، خزه ها در این قسمت انقدر بلند و تیره بودند که دیگر دستانم را نمی دیدم، ناگهان دستانم با چیزی نرم و گوشتی برخورد کرد، بلافاصله پس از برخورد دستم با آن جاندار گوشتی و نرم، آن جاندار حرکتی سریع و مارپیچ به خود داد و به سمت صورتم نزدیک شد، داشتم از ترس زهره ترک می شدم، که ناخودآگاه با دست راستم به سرعت آن را گرفتم، یک مار بود!!! یک مار آبی که مدتها در این استخر زندگی کرده بود، قدش به حدود 70 سانت می رسید، از کله و مردمک چشمهای گردش تقریباً مطمئن بودم که مار سمی نیست ولی دیدن یک مار آنهم در این شرایط ولو اینکه حتی سمی هم نباشد سبب می شد تا هر آدمیزادی قالب تُهی کند.

به سطح آب استخر باز گشتم و مار آبی را به خارج از استخر پرتاب کردم، مار بیچاره که سالها در آرامش زندگی می کرد، با هجوم یک بیگانه از خانه و کاشانه اش دور شده بود، مار بیچاره در کنار درخت تنومند سیب به زمین افتاد، با گرفتن نفسی دوباره سرم را به داخل آب فرو بردم و به عمق آب رفتم، ترس آنکه دوباره چیز غافلگیر کننده ای در میان خزه ها مرا شوکه کند سبب می شد تا با دقت و آرامش بیشتری به جستجو بپردازم.

مجدداً دستم در میان خزه ها ناپدید شد، کمی اینسو و آنسو را گشتم ولی جرأت آنکه دوباره به محلی که مار از آنجا خارج شده بود بروم را نداشتم، پس از کمی گشت و گزار ناچار شدم باز هم دستانم را به زیر خزه های همان قسمت از استخر فرو کنم، که ناگهان انگشت میانی دستم به شیء تیزی برخورد کرد و به شدت سوخت، دستم را کشیدم، خون از دستم خارج می شد، خونی که از دستم داخل آب استخر حل می شد سبب شد کمی بترسم، ولی هرچه که بود باید سنجاق را میافتم، دستم را با احتیاط داخل همان قسمت از خزه ها کردم تا ببینم چه چیزی سبب زخم شدن انگشتم شده، که ناگهان دستم به جسمی خورد، آن را برداشتم و از لابلای خزه ها بیرون آوردم، طعم خون انگشتم در آب پیچیده بود، جسم را خارج کردم، همان سنجاق عزیز بود، خودش است، سنجاق دوست داشتنی من، خیالم از یافتم سنجاق آسوده شد، سنجاق را در مشتم پنهان کردم و پاهایم را به کف استخر کوبیدم تا به سطح استخر بروم که پاهایم بر روی خزه ها سُر خورد و دوباره با زانو به کف استخر خوردم، سنجاق از دستم رها شد و در میانه ی استخر معلق شد، به سرعت سنجاق را دوباره در مشتم گرفتم و مجدداً با احتیاط پاهایم را به کف استخر فشار دادم تا به سطح آب بروم، دیگر نفسم تنگ شده بود و نیاز به اکسیژن داشتم، که دیگر به سطح آب رسیدم، نفسی عمیق کشیدم و خودم را به لب استخر رساندم، خودم را بالا کشیدم، بر روی لبه ی استخر دراز کشیدم، تمام موهایم پر از خزه و خورده های چوب شده بود، مقداری لب استخر دراز کشیدم، پس از آنکه حالم جا آمد، بلند شدم و دستی به میان موهایم کشیدم و خزه ها و خاشاک روی موها و لباسهایم را از تمیز کردم.

اکنون زمان آن بود که سنجاق را به محل مورد نظر برسانم، ولی قبل از آن می بایست کاری را انجام دهم، یکی هست که من او را آزرده ام، باید پیدایش کنم و ازش پوزش بخواهم، باید او را به خانه اش برسانم، مار بیچاره بدون هیچ آزاری داشت زندگی اش را می کرد که من آرامشش را برهم زدم و او را از خانه اش بیرون کردم، به سرعت به سمت درخت سیب رفتم، پایین درخت را جستجو کردم، هرچه گشتم مار بیچاره را نیافتم، ناامید و مأیوس به سمت ستون های روبروی درب ورودی حرکت کردم، در مسیر چشمم برقی زد و مار بیچاره را دیدم، آن را برداشتم و به کنار استخر رفتم، به آرامی مار را روی سطح آب قرار دادم، تا خودش را به کفِ استخر برساند، مار داخل استخر به صورت مارپیچ شنا کرد و از من دور شد، به میانه ی آب که رسید برگشت و به من نگاهی کرد، در نگاه معصومش قدردانی و وفاداری غیر قابل وصفی نهفته بود.

دیگر خیالم راحت شده بود، دیگر دینی بر گردنم نبود، می توانستم به سمت ستون ها بروم و از راز این سنجاق سر پرده بردارم، سنجاق هنوز در مشتم بود، نمی دانم این سوزن لعنتی سنجاق چه پدر کشتگی ای با من بینوا داشت که مستقیم انگشتم را مورد حمله قرار داد.

به کنار ستون مقابل درب ورودی رسیدم، نشستم، دریچه را باز کردم و سنجاق را داخل محفظه ی مربوط به آن قرار دادم که ناگهان …

برای خواندن قسمت اول داستان عمارت تسخیر شده کلیک کنید

برای خواندن قسمت دوم داستان عمارت تسخیر شده کلیک کنید

برای خواندن قسمت سوم داستان عمارت تسخیر شده کلیک کنید

برای خواندن قسمت چهارم داستان عمارت تسخیر شده کلیک کنید

برای خواندن قسمت پنجم داستان عمارت تسخیر شده کلیک کنید

این داستان در سایت اتاق فرار تهرومز ادامه دارد برای خواندن ادامه ی داستان کلیک کنید

منبع:



نظر دهید